سیصد و چهل و هفت

من یک رفیق دارم که دلش از پوست پیاز نازک‌تر است و راه به راه عاشق می‌شود. تا حالا آن‌قدر عاشق شده که حساب و کتابش از دست خودش هم در رفته. هر بار هم که عاشق می‌شود، مطمئن است که این بار حتما روح افلاطون حلول کرده و عشقی ماندگار و افسانه‌ای برایش رقم زده و این‌ جور حرف‌ها. تا حالا هم همیشه اشتباه کرده. نمی‌فهمد که آن طرف خط عاشق نشده. در واقع نشانه‌ها را نمی‌بیند. بعد از چند هفته هم روح افلاطون می‌رود لای پره‌های پنکه و عشقش شرحه‌شرحه می‌شود. برای چند هفته می‌رود توی کمای عاطفی و بند زدن به چینی ترک‌خورده‌ی دلِ نازک‌تر از پوست پیازش. ناله می‌کند و معتقد است که درد شکست عشقی از درد زایمان و درد عصب‌کشی دندان هزار بار بیشتر است. که خب البته هیچ کدام از این‌ها را تجربه نکرده است.  اما چند هفته که بگذرد، نسیان مثل برفِ بهمن‌ماهِ سبلان، درد‌ها را قایم می‌کند و با اولین لبخند و نسیمِ بهار، عاشق یکی دیگر می‌شود و فصل جدیدی برای قلبش رقم می‌خورد. قلبی که تا امروز هزار بار بیشتر از داستان هزار و یک‌شب شهرزاد فصل و بخش دارد.

من که معتقدم عشق‌هایش هیچ کدام واقعی نیست. اما درد بعد از عشقش کاملا واقعی و جدی است. این‌طور که رنگ صورتش بنفش می‌شود و هر بار یک خط ریز به گوشه‌ی چشمش اضافه می‌شود و این‌که انگار شکم‌درد گرفته باشد، دولا دولا راه می‌رود. اما هیچ وقت درسش را نمی‌گیرد. لابد تقصیر همان برف بهمن‌ماهِ سبلان است که فراموشی برایش می‌آورد. من همیشه فکر می‌کردم که نسیان عطیه‌ای است که آدم با آن درد‌ها را فراموش می‌کند. سلاح قدرتمندی برای ادامه دادن به راه. اما تازه فهمیدم که نسیان یک شمشیر دو لبه است. لبه‌ی اولش عطیه است اما لبه‌ی دومش فقط باعث تکرار خطا می‌شود. نسیان قاتل تجربه است. آدم که راه سنگلاخ را هزار بار نمی‌رود. کسی که بعد از تجربه، نشانه‌ها را فراموش می‌کند، هیچ فرقی با آدم بی‌تجربه ندارد.

گمان کنم یک حد وسط و سوئیت‌اسپات برای نسیان وجود دارد که آدم با هوشیاری می‌تواند سرِ این حد بایستد. شاید هم هوشیاری فرم دیگر فراموشی باشد. این‌که آدم رنج‌هایش را با هوشیاری سوا کند و با آگاهی بعضی‌ها را پرت کند به گودترین نقطه‌ی اقیانوس دلش که دست خودش هم بهشان نرسد. بعضی را هم بگذارد جلوی چشمش من‌باب تجربه. درست همان کاری که بعد از درو، کشاورز‌ با گندم می‌کنند. با چنگک آن‌ها را پرت می‌کند بالا تا باد بزند و کاه‌ها را با خودش ببرد و فقط دانه‌های گندم جلوی پایش باقی بماند. نسیان از سر آگاهی.

مجددا تعمیم بدهیم به همه چیز لابد.