خیلی سال پیش رفته بودم به یک مهمانی. حَسَب تصادف خوردم به تور یک زن پنجاه و نه ساله. شاید هم او خورده بود به تور من. اسمش ثریا بود. مثل هر ایرانی آزادهی دیگری اول یک خوش و بشی کردیم و بعد هم زدیم به وادی سیاست و کل خاک سیاست مملکت را به توبره کشیدیم و اثبات کردیم که فقط ما هستیم که حالیمان است و باقی ول معطلند. بعد هم از سیاست کشیدیم بیرون و نفهمیدم چطور شد که ثریا سر افسار راندوو را کشید سر موضوع تناسخ و زندگیهای موازی و اینها. از آن جا به بعدش خیلی یادم نیست چه میگفت. فکر کنم تقصیر معجون فلفل و نعناع و ودکا و سون آپ بود که کازین عزیزتر از جانم راه به راه ردیف میکرد و میداد دستم. گمان کنم خلاصهی حرف ثریا این بود که هر آدمی چند زندگی دارد، بعضی موازی و بعضی هم در امتداد همدیگر. بعد هم احتمالا به او و تئوریاش خندیدم. بعد هم گمان کنم از دستم ناراحت شد و رفت پیش یکی دیگر. آن وقتها جوان بودم و وبلاگ مینوشتم و برای خودم ایده و عقیده و جهانبینی داشتم و مثل حالا گیاهطور زندگی نمیکردم. فردای آن روز توی وبلاگم یک چیزی نوشتم منباب استهزای ثریا و شاشیدن به اعتقاداتش. خیلی هم خرسند بودم از خودم. تا همین دو هفتهی پیش هم هنوز داشتم به خرسندی خودم ادامه میدادم. تا اینکه با چند تا رفیق عجیب رفتم سفر. یک جای دور. ته یک شهر فزرتی، وسط ناکجا آباد رفتیم به یک کافهی گمنام تا از فرط کمبود چایی تلف نشویم. روی دیوار کافه فرش شده بود از آثار هنرمندان محلی و آماتور. همه هم برای فروش. طبق همان عادت آزادگی، شروع کردم به پوزخند زدن به آثار این هنرمندان ضایع. تا رسیدم به این نقاشی. دیگر نتوانستم بخندم . حتی نتوانستم از آن رد شوم. پیش خودم مطمئن بودم که این نقاشی را یک روزی من کشیدهام. یادم بود چطور اسکچ کار را کشیدهام. تکتک صورت گربهها را میشناختم. هشت تا گربهی خندان و یک گربهی غمگین. یک گربهی تنها وسط آنهمه گربهی خوشحال. حتی یادم است به دلیلی برایش یک قلادهی خاردار هم کشیده بودم. دلیلم چه بوده؟ یک جور فراری دادن گربههای خوشحال و زخمیکردن آنها. یک گربهی تنها که خودش، خودش را تنها کرده و خیلی هم از این تنهاییاش تنفر دارد. گرفتار لای خارهای قلادهاش که از رگ گردن هم به او نزدیکترند. بعد هم فکرم یک راست رفت سمت ثریا که حالا باید شصت و هفت سالش باشد. نگاه کردم به اتیکت کوچک زیر عکس. نوشته بود: «مارتین، دوازده ساله. بیست و پنج دلار». شک نداشتم که من علاوه بر این زندگی که دارم، حتما باید یک جای دیگری هم مشغول خلق آثار این چنینی باشم. اسمم مارتین است و دوازده سالم است. یکی از رفیقهای عجیبم که فهمید دلبستهی این نقاشی شدهام، آن را یواشکی برایم خرید. آنجا فقط یک فکر به سرم زد. من باید مارتین دوازده ساله را پیدا میکردم. بهش میگفتم که من توام، آن هم در دههی چهارم زندگی. یک پکیج مفصل از بایدها و نبایدها و عوامل فاکدآپ شدن و نشدن را میدادم دستش. باید نجاتش میدادم. بعد چشمم خورد به گوشهی سمت راست عکس. نوشته بود دوهزار و چهار. یعنی مارتین (همان من)الان باید بیست و سه چهار سالش باشد. بعد فهمیدم که دیر شده. اگر قرار باشد خودش را فاکدآپ کرده باشد، حتما تا حالا کرده. دیر رسیده بودم به خودِ دیگرم.
وقتی برگشتم خانه، قاب عکس را کوبیدم به گوشهی اتاقم. حالا هم دارم فکر میکنم که ثریا را باید یک جوری پیدا کنم و از دلش دربیاورم. بهش بگویم که حق به دست او بوده. اگر تا حالا نرفته باشد قاطی زندگی بعدیاش.