توی حیاط پشتی خانهمان، بمبو داریم. همان نی خودمان. فقط قطورتر و سرسختتر. قبل از ما یک زن تنهای چینی اینجا زندگی میکرده. لابد توی یکی از سفرهایش به چین، چند قلمه آورده و کاشته اینجا. مثل ما که وقتی میرویم ایران با خودمان زرشک و زعفران میآوریم. هر بار هم توی فرودگاه قلبمان تا نزدیک لوزههایمان بالا میآید که نکند مامور فرودگاه بفهمد و آنها را بگیرد و روانه سطل آشغال کند. آنوقت تکلیف زرشکپلو با مرغ چه میشود؟ ما خیلی وقت است که اینطوری شدهایم. سطح دغدغههایمان اسفبار شده. زرشک و زعفران و تلگرام بالای هرم مازلوی زندگی قرار گرفتهاند. شاید هم هرم ما سر و ته شده. به هر حال زن چینی بمبوها را کاشته و انداخته به جان ما. رفتار بمبو مثل گروههای بنیادگرای اسلامی است. مثل طالبان که افغانستان را با شعبابیطالب اشتباه گرفتهاند، بمبوها هم حیاط خانهی ما را با جنگلهای خاورِ دور -آنهم در دوران قبل از شکوفایی اقتصادی چین- اشتباه گرفتهاند. روزی نیم متر قد میکشند و همه جا ریشه دارند و مثل همان فوندامنتالیستهای بیشرف، به سرعت برق تکثیر میشوند. حالا هم چند ماه است که بیخیالشان شدهام. گذاشتهام برای خودشان زاد و ولد کنند و گند بزنند به حیاط. دستهایم را زدهام به دیوار و توکل کردهام به خدا. یک جوری از مسئولیت شانه خالی کردهام. بارِخجالت این فرار، خیلی سبکتر از آن مبارزهی بیپایان است. تنها کاری که باید بکنم این است که پرده پنجرهی رو به حیاط پشت را بکشم تا نبینمشان. درست مثل عکسالعمل پلیس در قبال دزدی. پشتشان را میکنند و خلاص.
حالا هم به جای بمبوکُشی، مشغول درست کردن کتابخانهی خانهام. یک گوشهی خانه را کردهام کتابخانه. یک جای تاریک. جان میدهد برای فرار کردن. هر کسی یک جای این طوری میخواهد. واقعیتهای زندگی مثل نور مستقیم خورشید است. زیاد نباید در معرض آن قرار گرفت. باید هر از چند گاهی از آنها فرار کرد و رفت یک جای تاریک. طبقهی بالای کتابخانه هم یک بطری رام فرداعلی جاسازی کردهام. کتاب و الکل موثرترین ابزار نسیان و فراموشیاند. درست مثل کِرم ضدآفتاب، ذهن آدم را از پرتوی مستقیم حقایق نجات میدهد. آنجا اصلا لازم نیست به بمبوها فکر کنم. کاری به فوندامنتالیستهای بیشرف هم ندارم. اصلا هم مهم نیست که زرشکها را توی فرودگاه توقیف کنند. کلا یک جاهایی باید یک دیوار محکم پیدا کرد، دستها را زد به آن و توکل کرد به خدا.