شصت و هفت

دیروز صبح ساعت شش و ربع بیدار شدم، لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. برای کسب روزی حلال. روزی حلال کلمه‌ی مسخره‌ای است. چطور آدم می‌تواند مرز بین حلال و حرام را تشخیص بدهد؟ یک مرز نازک و مبهم که سلیقه و منفعت آدم‌ها آن را جابجا می‌کند. مثل مرز بین خوشبختی و بدبختی. مثل مرز بین واقعیت و رویا. به هر حال ساعت شش و نیم از خانه زدم بیرون. قرار بود قبل از ناهار بروم به یکی از پروژه‌های پل نیمه‌تمام سر بزنم. یک جایی دقیقا پشت همین ساختمان‌هایی که عکس‌شان را گرفته‌ام. یک پیراهن آستین بلند سفید تنم بود که روی سینه‌ی آن با یک فونت خیلی ملوس نوشته شده بود “شرکت مهندسی فلان و فلان”. وقت‌هایی که قرار است بروم سر پروژه‌های نیمه تمام، آن را می‌پوشم تا اثبات کنم خیلی مهندسم. آدم‌ها که پشت کله‌ی من را نمی‌توانند بخوانند. فوقش بتوانند روی سینه‌ی آدم را بخوانند: “شرکت مهندسی فلان و فلان”. وقت‌هایی که با کارفرما جلسه دارم یک کروات هم به این پیراهن سفید اضافه می‌کنم. خودم جلوی آینه که خودم را می‌بینم احساس می‌کنم پُخی شده‌ام، وای به حال کارفرما. اصولا کروات یک جوری است که دور گردن آدم را سفت می‌گیرد. درست مثل گره‌ی سر بادکنک. گره که نباشد باد بادکنک درمی‌رود. می‌شود یک چیز شل و وارفته. اما با گره و کروات آدم و بادکنک سفت به نظر می‌رسد. سفت بودن اعتماد به‌نفس با خودش می‌آورد. همه چیز سفتش خوب است. رفتم سر پروژه. من کار زیادی برای آن نکرده بودم. فوقش دو تا خط را این ور آن ور کرده بودم و چند بار مثلا کلید اینتر را فشار داده بودم. اما با همین چند حرکت زیرپوستی و ظریف، حروف اول اسم و فامیلم گوشه‌ی نقشه‌ها چاپ شده. چه خوب. اما اگر فردا این پل بریزد پائین و هزار نفر آدم را تلف کند، روزی حلال امروزم به راحتی تبدیل می‌شود به روزی حرام. دلم می‌سوزد برای فرشته‌ای که چهل سال است مامور ثبت کارهای خوب و بد من است. دائم باید خط بزند و اصلاحات انجام بدهم. خیر را بکند شر و بالعکس. قطعا شغل دنیوی من به مراتب ساده‌تر از شغل اخروی آن فرشته‌ی بی‌نواست. اساسا بعد از کار معدن، فرشته‌بودن سخت ترین کار است. آن هم فرشته‌ای که کارش قضاوت بر روی خوب و بد بودن کار ما آدم‌هاست. آدم‌هایی که فقط بلدند نوشته‌ی روی سینه‌ی آدم را بخوانند.
ساعت ده و نیم شب هم برگشتم خانه. پیراهن سفید با نوشته‌ی سیاه را انداختم لای لباس‌های چرک تا دوباره بشورم و بشوم مهندس. بعد هم آرام خزیدم زیر ملحفه. خزش زیر پتو به اتمام نرسیده بود که خوابم برد. بعد هم ساعت دو و نیم صبح از خواب پریدم و دیدم دست راستم نیست. نبود واقعا. مثل سگ ترسیده بودم. از روی تخت پریدم پائین. تاریک بود و دست راستم هم نبود. می‌خواستم داد بزنم. در واقع جیغ بزنم. آدم‌ها در نهایت ترس جیغ می‌زنند و نه داد. شانه‌هایم را تکان دادم. دیدم یک تکه گوشت، سمت راستم عقب و جلو می‌رود. یک تکه گوشتی که به من وصل است اما از من فرمان نمی‌گیرد و به حرفم گوش نمی‌دهد. سایه‌اش را توی آن تاریکی می‌دیدم که برای خودش مثل پاندول ساعت خانه‌ی پدربزرگم نوسان می‌کند. دستم مرده بود. آرام در یک نیمه‌ شب تابستانی. چه دراماتیک. بعد احساس کردم هزار سوزن سرد از شانه‌ام سرازیر شدند توی دست راستم. سوزن‌های وحشی. بعد دوریالی‌ام جا افتاد که لابد تمام آن سه ساعت را خوابیده‌ام روی دست راستم. دستم سه ساعت را بدون خون تازه سر کرده بود. مثل کارگر معدنی که ته یک معدن زغال سنگ حبس شده باشند. خون فوران کرد توی دستم. با درد و سوزش. بعد هم انگشتهایم آرام آرام به دستور من تکان‌های خفیفی خوردند. مثل یک آدم مرده که آرام چشم‌هایش را باز کند و زنده شود. نیم ساعت همان طور خیره ماندم به دستم و با انگشتهایم بازی کردم. بعد فهمیدم چقدر دست راستم را دوست دارم. اگر دست راستم نباشد دیگر عکس نمی‌توانم بگیرم.
بعد هم با ترس طاق‌باز خزیدم زیر ملحفه و خیره ماندم به سقف تاریک بالای سرم. می‌ترسیدم دوباره غلت بزنم و بروم روی دست راستم و این‌بار واقعا بکشمش. بعد فکر کردم کاش دست راستم زبان داشت و حرف می‌زد. آن‌طور می‌توانستم ازش بپرسم که آن دنیا چطور بود؟ نکیر را دیدی؟ منکر را چی؟ مهم‌تر از همه آن فرشته‌ی بی‌نوا را چی؟ در مورد پروژه‌ی امروز صبح نظرش چه بود؟ پولی که بابتش گرفته‌ام حلال است یا حرام؟ نظرش درمورد کروات چی بود؟ پیراهن سفیدم را دوست دارد؟ اصلا عکس‌هایی که دست راستم می‌گیرد را دوست دارد؟ کلا فرشته‌ی خوشگلی بود یا غلمان گذاشته‌اند برای ثبت کارهای من. حیف که دست راستم بلد نیست حرف بزند.

20150828212329_dscf0171