شصت و یک

این زاویه از صورت آدم‌ها را دوست دارم و آرشیوم پر است از این‌طور عکس‌ها. یک چهارم رخ. یک چیزی بین نیم‌رخ و پسِ کله. این‌که چرا این زاویه را دوست دارم، خیلی مطمئن نیستم. شاید بابت آن مسافرتی باشد که رفتم نمک‌آبرود. دانشجو بودم. با خودم شرط بسته بودم وقتی امتحانات ترم تمام شد، خودم را دعوت کنم به یک مسافرت یک‌نفره. خوبی مسافرت تنهایی این است که اصلا لازم نیست با هیچ کس سر هیچ موردی چانه بزنی. خودِ آدم سلطان سفر است و خلاص. کلا بشر موجودی غیراجتماعی است که به اشتباه در زمره‌ی موجودات اجتماعی جا گرفته. اجتماع مال مورچه است که نه فکر می‌کند و نه عقیده و ایدئولوژی دارد. خوش و خرم کنار هم در کمال نفهمی زندگی اجتماعی می‌کنند و دانه‌ی برنج جابجا می‌کنند.

بگذریم. خلاصه این‌که تصمیم گرفتم بروم نمک‌آبرود. سوار آن تله‌کابین درازش بشوم، بروم بالای کوه. خزر را تماشا کنم و ساندویچ کالباس بخورم با نوشابه‌ی زرد. آدم وقتی جوان‌ است، آرزوهای سالم‌تری دارد که با روح انسانی‌اش مطابقت بیشتری هم دارند. امتحان آخر، فیزیک بود. استادش هم دکتر تائیدی. شایعه بود که دکتر، برادر فرزانه‌ تائیدی است. همان که با داریوش یک فیلمی که حالا اسمش یادم نیست (و حتما یکی توی کامنت‌ها اسمش را به یادم می‌آورد) بازی کرده. بعید هم نبود. از ذوق سفر، گند زدم به امتحان. البته اگر سفر هم نمی‌خواستم بروم، نتیجه باز هم همین بود. من فیزیک دوس نداشتم حتی اگر استادش خودِ فرزانه تائیدی بود. بعد از امتحان کوله‌ام را انداختم روی دوشم و یک راست رفتم میدان آزادی. صندلی عقب یک پیکان سفید نشستم . پشت سر راننده. دو تا گوریل کنارم نشستند. جلو هم یک دختر سبزه با روسری فیروزه‌ای. او را دقیقا از همین زاویه‌ی یک چهارم رخ می‌دیدم. اشانتیونی از گونه و لپش. بعد هم راه افتادیم سمت چالوس.

تا اول تونل کندوان خیره مانده بودم به یک چهارم رخ سبزه‌اش. منتظر بودم صورتش را کمی بچرخاند تا لااقل نیم‌رخش را ببینم. اما انگار لج کرده بود و فقط از پنجره و از همان زاویه‌ی خاص، بیرون را تماشا می‌کرد. درست مثل موشک بالستیکی که گرا گرفته باشد به یک جای خاصی. نه یک درجه این‌ورتر و نه یک درجه آنور‌تر. وسط تونل کندوان با فکر دکتر تائیدی و یک چهارم‌رخِ سبزه، خوابم برد. وقتی بیدار شدم، رسیده بودیم استان مازندران. زمین سبز شده بود اما خبری از دختر سبزه نبود و لابد یک جایی وسط راه پیاده شده بود. گوریل‌ها هم نبودند. من بودم و راننده. غصه‌ام گرفت. آمدم به راننده بگویم دربست من را ببر همان‌جایی که سبزه پیاده شده تا پیدایش کنم. اما یادم آدم که ما مردهای ایرانی چقدر غیرتی هستیم. به جایش گفتم من را دربست ببر نمک‌آبرود. گرفتار یک چهارم رخش شده بودم. درست مثل یک مجسمه که فقط بناگوشش را ساخته باشند و ذهن بینوای من مجبور باشد تا به ابتکار خودش باقی‌اش را تصور کند و بسازد. صورت فرزانه تائیدی راچسباندم به آن. بعد هم مونیکا بلوچی. بعد هم مونرو. این وسط دکتر تائیدی هم سر خود می‌آمد و می‌رفت. وقتی رسیدم به تله‌کابین‌، تصمیم گرفتم پیاده بروم بالا. فکر کردم هزار و هشتصد متر پیاده‌روی آن‌هم با شیب پنجاه درجه در هوای دم کرده‌ی نمک‌آبرود، اصلا کار سختی نباید باشد. اما سخت در اشتباه بودم. پدرم درآمد تا رسیدم بالا. یک ساعت و پنجاه دقیقه. همان‌جا فهمیدم که عاشق سبزه شده‌ام. عاشق یک چهارم رخش. خوبی جوانی همین است. کلیدِ آدم به هر قفلی که سر راهش بیاید، می‌خورد.

بالای کوه که رسیدم، یک ساندویچ کالباس خریدم با نوشابه‌ی سیاه. نوشابه زردشان تمام شده بود. لابد آن‌هایی که زودتر از من با تله‌کابین آمده بودند، تمام‌شان کرده‌اند. نشستم روی یک دیوار آجری کوتاه رو به شمال. بین من و خزر یک درخت بزرگ حائل شده بود. همان‌جا دلم خواست سبزه کنارم روی دیوار نشسته بود. جا برای دو نفرمان بود. بعد مطمئن شدم آنجا و در همان دمِ غروب نمک‌آبرودی، با ساندویچ کالباس، تنها پوزیشنی است که شاید بشود اثبات کرد انسان موجودی اجتماعی است و نیاز به هم‌نوع دارد. ساندویچ را تنهایی تمام کردم، نوشابه‌ی سیاه را هم پشت سرش خوردم. بعد هم چون بلیط تله‌کابین نداشتم، پیاده راه افتادم سمت پائین. باقی ماجرا هم هیچ چیز جذابی نداشت. شده بودم همان موجود فردگرای سابق. همه‌ی این صغری و کبری را چیدم تا دلیلم برای دوست داشتن این زاویه از چهره‌ی آدم‌ها را ذکر کنم. همین.

20150618020258_2r7a5250