صد و بیست و سه

​مردم شهر من خیلی تنبلند. آن‌قدر تنبل که برای خریدن یک لیوان قهوه از ماشین پیاده نمی‌شوند. همانطور که سوارند تا پای پنجره‌ی کافه می‌روند، از همان پنجره پول را می‌دهد و از همان پنجره هم قهوه را می‌گیرند. من هم بعد از این همه سال زندگی لای این مردم، دچار تنبلی حاد شدم. امروز صبح توی صف ماشین‌های تنبل بودم برای گرفتن قهوه. نوبت ماشین جلویی‌ام شد. راننده‌اش یک دختر خیلی جوان بود. تا کمر از پنجره آمد بیرون. قهوه‌چی هم که یک پسر خیلی جوان بود تا کمر از پنجره‌ی کافه آمد بیرون. بعد هم به اندازه‌ی یک قهوه خریدن و پول دادن و تشکر کردن، همدیگر رابوسیدند. بعد هم دخترک برگشت سر جای اولش و در کمال ناباوری رفت دوباره ته صف. نوبت من شد. به پسر گفتم که خیلی کارشان باحال بود. بهش گفتم که یاد سربازهای اعزامی جنگ جهانی دوم افتادم که برای بوسیدن نامزدشان تا کمر از پنجره‌ی قطار  آویزان می‌شدند.  پسرک هم گفت که “یک ربعه که داریم این کار رو می‌کنیم. می‌بوسیم، بعد میره ته صف تا دوباره نوبتش برسه. دوباره می‌بوسیم. چهارده فوریه‌اس دیگه”. بهش گفتم باریکلا و پانزده برابر پول قهوه بهش انعام دادم. گفت که لازم نیست این همه پول. بهش گفتم اتفاقا لازم است.  بالاخره یکی باید از شما تقدیر کند.

مردم شهر من علاوه بر این‌که تنبلند، خیلی محافظه‌کار هم هستند. احتمال دیدن بوسه‌ی آدم‌ها در این‌جا معادل احتمال دیدن بوسه‌ی دو نفر توی قم، آن هم حوالی مرقد مطهر است. یک چیزی در حد بارش باران در کویر لوت آن‌هم وسط مردادماه. مردم کلا  وقتی قرار به بوسیدن باشد، خیلی محجوب می‌شوند و ترجیح می‌دهند این کار را در خلوت  انجام بدهند. در عوض اگر با ماشین جلوی‌شان بپیچی، بی‌هیچ حجب و حیایی انگشت وسطشان نشان می‌دهند  و تا کمر از پنجره بیرون می‌آیند و داد می‌زنند که فاک یو بِچ.

مشکلات من از همین جا شروع می‌شود. از این مرز مبهم و مغشوشِ چی بٙده و چی خوبه. از این‌که برای چه کاری باید از پنجره خم شد بیرون و برای چه کاری نباید. از این‌که بوس بٙده، فحش خوبه. 

عکس را هم یک روزی گرفتم که چهاردهم نبود. یک روز بارانی در کویر لوت.