صد و بیست و هشت

خیلی سال پیش رفته بودم سوریه. یک تور ده روزه. قرار بود مهاجرت کنم کانادا.  بیست نفر بودیم. نصف‌ جمعیت تور صرفا جهت تامین رفاه آخرت، قصد زیارت عتبات عالیات را داشتند. نصف دیگر هم مِن‌جمله خودِ من، صرفا جهت تامین رفاه بیشتر در این دنیا، قصد زیارت سفارت کانادا را داشتیم. همان روز اول انگار که بخواهیم داج‌بال بازی کنیم، یارکشی کردیم و شدیم دو تیم. تیم این دنیا و تیم آن دنیا. تیم ما ده نفری می‌شد. مسن‌ترین‌مان –با اختلاف چهار سال-  سمیرا بود که صدایش می‌کردیم مامان. تپل بود و سر و زبان داشت و خیلی هم مامان بود. قبل از این یک بار آمده بود سوریه و آدرس سفارت کانادا و دیسکوهای خوب را از بر بود. مهمتر از همه این بود که انگلیسی را سلیس‌تر از فارسی حرف می‌زد.  خلاصه نوک حمله بود و مادری می‌کرد برای‌مان. شب‌ها هم، دور از چشم تور لیدر الدنگ و جاسوس‌مسلک‌مان، جمع می‌شدیم توی اتاقش و تا دم صبح هفت‌خبیث بازی می‌کردیم.
یک شب سمیرا پنجره را باز کرد و نشست لب آن و سیگارش را گیراند. عادت هر شبش بود. نگاهی انداخت به چراغ‌های دمشقِ آرام آن‌روزها  و بعد هم یک نگاهی به بچه‌هایش که پای منبرش مشغول ورق‌بازی بودند. بعد یکهو شروع کرد به حرف زدن و درددل کردن. از مردن پدرش. از برادر عوضی‌اش. از مادر دل‌رحم و دوست‌داشتنی‌اش که از فرط دوست داشتن، جرات نداشت با او درد‌دل کند. گفت و گفت. آن‌قدر مثل رادیو حرف زد تا بالاخره پکید و گریه‌اش گرفت.  خطابه‌اش که تمام شد خیلی جدی گفت: ” دمتون گرم. من هیچ وقت رفیقی نداشتم که این قدر راحت و بی‌دغدغه باهاش درد دل کنم. شما سوئیت‌اسپات رفاقت هستین”. بعد هم بیرون‌مان کرد و گفت برید بخوابید. مامان می‌خواد بخوابه.
بیست و دو سالم بود. آن‌وقت‌ها حتی نمی‌دانستم جی‌اسپات چیست، چه برسد به سوئیت‌اسپاتِ رفاقت. خیلی طول کشید تا بفهمم رابطه‌ها و رفاقت‌ها سوار یک طیف وسیعند که از تنفر شروع می‌شود و می‌رود تا دوست‌داشتن بی‌حد. آدم با هیچ کدام از این دو سرِ طیف نمی‌تواند درددل کند و اجازه دهد تا غصه‌هایش از پستوی سیاه قلبش بیایند بیرون. یک جایی وسط این طیف وجود دارد که میران تنفر و دوست‌داشتن بالانس می‌شود و رابطه یک سکون معناداری می‌گیرد. یک جایی که آدم از برداشتن نقابش هیچ هراسی ندارد. نگران نیست که نگرانی‌اش را منتقل کند. آدم می‌تواند به راحتی خودش باشد. سمیرا می‌گفت مادرم مثل یک کوه بزرگ جلویم نشسته. اگر غصه‌هایم را جلویش فریاد بزنم، می‌خورد به تن کوهی‌اش و اکو می‌کند و هزار بار بزرگتر برمی‌گردد سمت خودم. نگرانی مادرم از نگرانی من، اضافه می‌شود به نگرانی خودم. چقدر سخت.

سمیرا راست می‌گفت. هر کسی یک آدم می‌خواهد که دقیقا نشسته باشد روی سوئیت‌اسپات رفاقت. نه یک ذره آنورتر و نه یک ذره این‌ورتر. سمیرا الان کجایی؟