صد و بیست و هفت

کافه‌چی من، یک زن سیاه و درشت است. لپ‌هایش از فرط گوشتالود بودن، تسلیم نیروی جاذبه‌ی زمین شده‌اند و افتاده‌اند پائین. همین است که لب‌هایش همیشه هیبت یک پرانتر بسته‌ را دارند. از همین‌هایی که موقع چت کردن برای نشان دادن ناراحتی‌مان می‌کشیم. هر روز که قهوه را می‌دهد دستم با  صدایی شاد اما بی‌حوصله می‌گوید: “بیا، اینم قهوه‌ات. روز خوب داشته باشی سوئیت‌هارت”. دقیقا همین‌جا است که کوهی از تناقض بین چهره و صدا و حرف‌هایش پخش می‌شود توی هوا. همیشه من را یاد راننده‌های آمبولانس می‌اندازد. راننده‌های آمبولانس هنگام ماموریت، اسطوره‌ی تناقضند. وقتی با سرعت سرسام‌آور و بوق و آژیرکشان مشغول بردن مریض رو به موت هستند، چهره‌شان عموما آرام و نگاهشان خالی و لب‌هایشان نه پرانتز باز و نه پرانتز بسته است. درست مثل دریای مدیترانه زیر آسمان آبی و صاف تابستان. مثال بهترش مسئولین ستاد بحران هستند. بلف‌های بزرگ‌شان هیچ دخلی به چهره و عملکردشان ندارد. دنیای تناقضند. حرف‌شان شرق است، صورت‌شان غرب و عملکردشان شمال و دلشان رو به جنوب. همین است که خودشان بحرانی‌تر از خودِ بحرانند.

یا همین جوکر که عکسش را گرفتم. عملکرد و لبخندش کوه تناقض است.