یک چیز بیربط و بیردیف و قافیه بگویم و بروم بخوابم. من امشب یکهو یاد مدرسه افتادم. آن وقتها انشا خوب مینوشتم. کلمات را دوست داشتم. شاید هم کلمات من را دوست داشتند. با من کنارمیآمدند و موقع نوشتن جفتک نمیانداختند و قشنگ کنار هم رج میبستند و مینشستند. یک دکتر ساولن خیالی هم داشتم که ته هر انشایی یک نقل قول حکیمانه از او میکردم. یک جوری مطمئن بودم که اگر این جمله را دکتر ساولن بگوید حتما خیلی بهتر از این است که من بگویم. هر چه نبود، ساولن دکتر بود و من یک دانشآموز مفلوک و محتاج نمره. همین میشد که ته هر انشا مینوشتم که به قول دکتر ساولون بلاه بلاه بلاه. عموما جواب هم میداد. درست مثل دکتر شریعتی و دکارت و حسین پناهی. که همهی جمله قشنگهای هفت اقلیم را از آن خودشان کردهاند لامصبها. اصلا من هر جملهای را که از دهن کسی بیرون میآید، اول نگاه میکنم که ببینم صاحب این فک و دهن چه کسی است. بعد تصمیم میگیرم چقدر کیف کنم با حرفش. یک جورهایی جنس سلبریتی مهمتر از ذات حرفها است. اصلا هم مهم نیست که چقدر حرف حساب باشد. شب بخیر.
این عکس را دکتر ساولن از آسمان شهرشان گرفته. همین چند روز پیش.