چند سال پیش یک بار داریوش مهرجویی آمد شهر ما. قرار بود فیلم بانو را پخش کنند و بعد هم جلسه پرسش و پاسخ. من همیشه مهرجویی را دوست داشتم. این قدر دوست داشتم که گاهی وقتها آرزو میکردم کاش مهرجویی عمو، دایی یا لااقل شوهرخالهای چیزی بود. عمو داریوش. سالی یکی دو بار بابت مناسبات خانوادگی مینشستم پای منبرش و کیف میکردم. عمو داریوش. آن شب، بعد از اینکه فیلم را پخش کردند، مهرجویی آمد و خیلی گشادطور نشست روی صندلی جلوی تماشاچیها. بعد هم با افتضاحترین حالت ممکن شروع کرد به پاسخ دادنِ سوالات. درست انگار که ابراهیمِ تبر به دست افتاده باشد به جان بت محبوبم. جلوی چشمم خرد و خاکشیر شد. انگار یکی بشاشد به تجسم رویای آدم.
داریوش یک فوبیای جدید به کلکسیون فوبیاهای من اضافه کرد. من فوبیای ارتفاع دارم. فوبیای گیرافتادن در تونل کندوان. فوبیا سوار شدن به توپولف. فوبیای ترکیدن گاز پیکنیکی. حتی فوبیای زیر کردن سنجاب با ماشین هم دارم. از آن شب به بعد فوبیای نزدیک شدن به فانتزیها و آرزوهایم هم مضاف شد به باقی فوبیاها. یک هیولایی درونم هست که خیلی قاطع معتقد است که نزدیک شدن به آرزوها باعث تبدیل شیرینی خیال به تلخی واقعیت است. مثلا قدیمها یک فانتزی داشتم که بروم مصر. یک خانهی قدیمی با پنجرههای بلند چوبی که رو به حیاط باز میشوند، اجاره کنم. دم ظهر با زنی که پوستش مثل فرنی سفید است و رگهای آبیاش از زیر آن دیده میشوند، طاقباز دراز بکشم روی تخت وسط اتاق. فقط هم صدای لقلق پنکهی بینوای بالای سرم بیاید. بعد هم فقط به این فکر کنم که لبهی زندگی همینجاست. یعنی آدم یک عمر زندگی را بدود و بعد برسد به لبهی آن. یک جایی که ارزشش را داشته باشد تا خودش را از عمارت زندگی پرت کند پائین. همیشه درونم یک نیروی محرکهی آمادهباش وجود داشت تا این فانتزی را محقق کند. اما ماجرای داریوش مثل یک خورشید سوزان آمد بیرون و مه صبحگاهیای که رویایم را احاطه کرده بود، بخار شد.
حالا هم خیلی سرتق شدم. من عاشق پاریسم. اما هیچ وقت برای زندگی آنجا نمیروم. من عاشق کتابهای گلی ترقیام. اما هیچ وقت به صرافت دیدن خودش نمیافتم. من علاقهی شدیدی دارم که یک شب تا صبح تنهایی کنار رودخانهی هودسون قدم بزنم. اما عمرا اگر این کار را بکنم. زندگی من از آن شبی که فیلم بانو را دیدم به دو نیم شد. عصر پیش داریوش و عصر پسا داریوش. در عصر پسا داریوش به این اعتقاد رسیدم آدمی که از نور آفتاب پائیز که از پنجره میتابد داخل لذت میبرد، اصلا و به هیچ وجه نباید به خورشید سفر کند. خورشید از دور خوب و رویایی است. از نزدیک آدم را جر میدهد. تصورات و خیالات قشنگترین و باارزشترین موهبت به آدم است. وگرنه هیچ چیزی خارج از تصور و خیال و فانتزی و در دنیای خارج از جمجمهی آدم، زیبا نیست.
این زن هم کافهچی کافهی رویاهای من است. همان بلایی را سر رویاهایم آورد که داریوش آورد. ماجرایش مفصل است. سر فرصت میگویم.