صد و سی و پنج

این دو پاراگراف را بنویسم فقط بابت این‌که بعدا یادم باشد که امشب چه شکل و شمایلی داشته. ایستاده‌ام توی حیاط پشتی. هوا تاریک شده. کمی هم سرد. حیاط ختم می‌شود به یک جنگل بکر که گذر هیچ کس نیست الا چند تا روباه و یکی دو تا آهوی خال‌دار. روزهایی که آفتاب باشد ممکن است یک خانواده خوشحال هم از آنجا رد بشود. اما الان که شب است. درخت گلابی وحشی وسط حیاط به همت بهار زودرس شکوفه داده. شاخه‌هایش مثل انگشتان کشیده‌ی یک زن، سفید شده‌اند. پای آن چهار بوته‌ی رز دارم. محکومند که همیشه زیر سایه‌ی‌ درخت باشند. برای همین قدشان بلند شده و هیچ وقت گل نمی‌دهند. چون محبت آفتاب را ندیده‌اند. مثل آدم‌ها. وقتی محبت نبینند، فقط قد می‌کشند و خار می‌دهند اما هیچ گلی تن‌شان را تزئین نمی‌کند.

شهر ساکت است. از سمت شمال صدای دور آژیر یک آمبولانس می‌آید. لابد یک آدم مفلوک یکهو در این شب عجیب قلبش تنبلی کرده. دلم برایش می‌سوزد. قشنگی‌های امشب را نمی‌بیند. شاید دیگر هیچ شبی را نبیند. در عوض از بالای سرم صدای دور  یک هواپیما می‌آید. این صدا می‌تواند نشانه‌ی خوبی باشد. نشانه‌ی رسیدن. مثل زنی که بعد از سال‌ها می‌رسد به عشقش. آن‌هم در این شب قشنگ. عجیب بودن دنیا همین است. برای یکی امشب یعنی صدای آمبولانس و برای کس دیگر یعنی وصال.  برای من هم که بین صدای آمبولانس و هواپیما معلقم، برزخ است. 

اصلا زندگی همین است. نه شروع معناداری دارد و نه انتهای معناداری. دقیقا همین لحظه و ثانیه است. همین باد شل و محزونی که می‌وزد و انگشتان سفید و کشیده‌ی زن را می‌جنباند. همین رزهای تشنه‌ی محبت که قد می‌کشند. همین صداهایی که آدم را دعوت به مرگ یا وصال می‌کنند.  همین ثانیه‌ها را باید ثبت کرد و نوشت. باقی‌اش حرف مفت است.