صد و سی و چهار

هر چه سنم بالاتر می‌رود حس می‌کنم حواس‌پرتی‌ام هم بیشتر می‌شود. لابد یک دلیل علمی هم پشت این ماجرا  وجود دارد. مثلا مرگ تدریجی سلول‌های خاکستری. یا یک چیزی شبیه به این. شاید هم بابت این است که هر چه آدم بزرگتر می‌شود، بیشتر در زندگی فرو می‌رود و حجم مغزش با دغدغه‌های بیشتری پر می‌شود. دلیلش هر چه باشد، مهم نیست. مهم کارهای احمقانه‌ای است که آدم بابت حواس‌پرتی می‌کند. چند سال پیش یک بار از سر حواس‌پرتی، کِرِم کون بچه را اشتباها به جای خمیر‌دندان مالیدم روی مسواک. تا چند روز دهانم لیز بود. یک بار هم سه دقیقه ریموت ماشین را گرفتم جلوی در اتاق‌خواب و دکمه‌اش را زدم تا در باز شود. اما نشد. پسرعمویم سی‌وپنج سال پیش رفت ساندویچ‌فروشی و جلوی پیشخوان داد زد که «زن عمو، زن عمو، دو تا ساندویچ مغز بپیچ ببرم.» شانس آورد که مرد ساندویچ‌فروش با مغز پسرعمویم، ساندویچ‌ها را مهیا نکرد. 

تا جایی که حواس‌پرتی بلایی سر آدم نیاورد، مشکلی با آن ندارم. فقط یک شرمساری مختصر به آدم می‌ماند که آن هم به مرور زمان تبدیل می‌شود به جوک و بهش می‌خندیم. اما گاهی وقت‌ها حواس‌پرتی کار دست آدم می‌دهد. مثلا یک بار مادربزرگم به جای نمک، پودر رخت‌شویی ریخت توی خورش قیمه. شانس آوردیم خورش کف کرد. وگرنه تعداد خاندان‌مان به نصف تقلیل پیدا می‌کرد. 

اما بدتر از همه حواس‌پرتی امروزم بود. گاهی وقت‌ها جهت خلاصی از خنده‌ها و فین‌فین و آروغ‌های راه به راه همکارم، هدفونم را می‌چپانم توی گوشم. امروز هم یکی از همان روزها بود. فقط با این اختلاف که فراموش کردم آن سمت هدفون را فرو کنم توی موبایلم. اسپیکرهای خوبی دارد صدایش بلند است. غم‌انگیزترین قسمت ماجرا این بود که هدفون توی گوش من بود، صدا از اسپیکر‌های موبایل پخش می‌شد و تمام آهنگ را به صورت عمومی اکران کردم برای همکارانم و خودم هم نفهمیدم. اما ترسناکترین قسمت ماجرا برای همکارانم، دمخور بودن‌شان با یک آدم حواس پرت نبود. این بود که آهنگ قرآن خواندن محسن نامجو را برایشان پخش کردم. آن هم در این برهه‌ی حساس زمانی. آن هم در عصر ترامپ. آن هم در ایالت جمهوری‌خواه ما که تصور می‌کنند مسلمانان به جای موبایل، همیشه نارنجک به کمرشان می‌بندند. همه‌شان رنگ به رنگ شدند. شک نداشتند که این مارش جنگ است و من قرار است خودم را برایشان بترکانم و راهی بهشت بشوم.
بعد از حادثه‌ی امروز صبح و تا همین ثانیه که این خزعبلات را با دست لرزان می‌نویسم، با صدای آرام برای همکارانم باب دلین و متالیکا و مونتگومری پخش کردم و راه به راه از فواید چای بابونه و یوگا و فرنچ‌کیس برای‌شان گفتم. تا کمی خیال‌شان راحت شود و با هر صدای تقه‌ای از جایشان نپرند بالا. کلا این روزها ایرانی بودن سخت است.

حالا هم تصمیم گرفته‌ام تا وقتی که آب‌ها از آسیاب بیفتد، کت و جلیقه و کاپشن و کلا هر چیزی که مخل دیدن دور کمر و این‌ها بشود، نپوشم. حتی اگر هوا بشود منهای هزار درجه.
مرتبط‌تر از این عکس هم چیزی پیدا نکردم.