صد و شش

​خیلی سال پیش تلویزیون فقط دو شبکه داشت. یک بار یکی از این دو شبکه  ناپرهیزی کرده بود و یک فیلم سینمایی برای بچه‌ها پخش کرد. ماجرای یک عروسکی بود با چشم‌های دکمه‌ای که دست و پایش با چند نخ نامرئی وصل بود به دو تا چوب کهنه. یک پیرمرد چهل سال بود که هر روز کنار خیابان اصلی شهر می‌ایستاد و عروسک را با همان دو تا چوپ می‌رقصاند و پول می‌گرفت. اسم عروسک یادم نیست. یک چیزی بود شبیه به ریکو مثلا. این وسط ریکو با یک کلاغ پکیده هم رفیق بود و شب‌ها که پیرمرد خواب بود، با هم اختلاط می‌کردند. یک بار ریکو اعتراف کرد که خسته شده. از این نخ‎های نامرئی و چوب‌ها و پیرمرد. اما کاری از دستش برنمی‌آید. بدون آن‌ها حتی نمی‌تواند بایستد. بس که توی این چهل سال از پاهایش استفاده نکرده. بعد هم کلاغ پکیده ناگهان شد یک مشاور زبردست و یک مربی ورزشی قابل. هر شب مغز و پاهای عروسک را ورز می‌داد. بالاخره هم یک شب ریکو با قیچی نخ‌ها را برید و فرار کرد. با پاهای خودش هم فرار کرد. walk away . این واک‌اوی خیلی کلمه‌ی خوبی است که معادل فارسی درستی برایش ندارم. ترجمه‌اش این است که پشت به همه چیز کرد و خود را رهانید و استقلال خودش را بدست آورد و رفت برای همیشه. واک اوی.
واک‌اوی، عظیم‌ترین تصمیم ریکو طی چهل سال زندگی‌اش بود. قشنگ‌ترین قسمتش آن‌جا بود که با قیچی نخ‌ها را برید و یک‌هو چشم‌های دکمه‌ای ریکو تبدیل شدند به چشم واقعی. موضوع فیلم مثل نفس کشیدن می‌ماند. تکراری، کلیشه و البته حیاتی. چیز بیشتری ندارم برای گفت.

——

یک دیالوگ خوبی هم داشت که کلاغ به ریکو می‌گفت باید تمرین کنی که به جای پیرمرد بشی رئیس پاهات. آخ! چرا همه‌ی فیلم‌های خوب مال اون وقت‌هایی بود که فقط دو تا شبکه داشتیم؟