صد و شصت و دو

دو هفته‌ی پیش رفته بودم مرکز شهرمان. یک جایی مثل امین‌الدوله. بعد هم گذرم خورد به صاحب این دست که یک گنجشک بی‌نوا و دست از جان شسته را پیدا کرده بود. یک بطری آب معدنی دو دلاری  خریده بود برایش و داشت تیمارش می‌کرد. بعد من یاد خیلی سال پیش افتادم که اهواز بودیم. یک درخت آکالیپتوس دراز جلوی خانه‌مان بود که پاتوق گنجشک‌ها بود. من و پسر عمویم همیشه تا دندان مسلح بودیم تا شکارشان کنیم. فقط جهت تفریح. تیرکمان سنگی. تیرکمان سیمی. فلاخن. وقتی هم تیرمان تمام می‌شد، با دمپایی می‌افتادیم دنبال‌شان. یک جوری پدرکشتگی نامرئی باهاشان داشتیم. این گنجشک و آن گنجشک‌های بدبخت دقیقا از یک نژاد و نسل بودند و دک و پوز و پشم و پیله‌هایشان عین هم بود. حالا بعد از این همه سال تازه فهمیدم که منزلت هر چیزی چقدر به جا و مکانش ربط دارد و این خیلی عجیب است. ماجرا مثل موی سر است. تا وقتی که روی کله‌ی آدم است، هدف شعرِ شاعر است و دور انگشت یار می‌پیچد و از این خزعبلات. اما همین مو اگر بیفتد توی سوپ آدم، می‌شود مایه‌ی تهوع و چندش. موی روی سر کجا و موی توی سوپ کجا. گنجشک روی دست این آدم کجا و گنجشک‌های لای درخت آکالیپتوس محله‌ی گلستان کجا.
من کلا چون آدم تعمیم و گسترش تئوری‌ها هستم، پس این ماجرا را تعمیم می‌دهم به همه چیز. به آدم و جانور و کفش و سگ‌دست زامیاد و غیره. کلا هم به این فرضیه که گوهر درون آدمیزاد است که سنگ محک ارزش است، خیلی اعتقاد ندارم. البته تئوری درستی و قشنگی است و علی‌الاصول محور جهان باید دور آن بچرخد. اما فعلا جهان دور محور دیگری دارد می‌چرخد و این تئوری فقط به درد آزمایشگاه‌های عاری از آلاینده‌ها می‌خورد. در حال حاضر قانون جهان این است که آدم‌های ساکن کشورهای اسکاندیناوی بابت لوکیشن و جا و مکان‌شان، گوهرشان خیلی خوب است و موی روی سر هستند. اما آدم‌های بعضی جاهای دیگر هم کلا گوهرشان تقلبی است و موی توی سوپ هستند. کلا لوکیشن خیلی مهم است. باقی چیزها چرند است.

بنگاه‌دار سر خیابون حبیب‌اللهی هم مثل من فکر می‌کرد. می‌گفت آجر همون آجره… ولی وقتی بذاریش توی الهیه قیمتش هزار برابر سه‌راه آذری می‌شه… لوکیشن لوکیشن لوکیشن…