یک بار رفته بودیم یاسوج. دویست سال پیش بود. آب و هوای یاسوج برای ما که اهواز زندگی میکردیم، حکم سواحل مدیترانه را داشت. انگار از لوت برویم لبنان. یک روز جمعه رفتیم یک جایی که فکر کنم اسمش سیسخت بود. یا یک چیزی شبیه به آن. یک رودخانه داشت که تاب میخورد لای درختهای بلند گردو. نور آفتاب به زحمت خودش را از لای برگها رد میکرد و خیلی ملو میتابید به رودخانه و تبدیل میشد به چشمک هزار تا ستارهی شناور روی آب. یک خانوادهی یاسوجی پای یک درخت نزدیک ما نشسته بودند و کباب سیخ میزدند. یک پسر هم سن و سال من هم داشتند که کرم داشت و از دار و درخت میکشید بالا. یک بار هم چشم پدرش را دور دید و از یکی از درختها کشید بالا تا گردو بچیند. خیلی رفت بالا. یک جایی حساب و کتاب چریدن از دستش در رفت و پایش ول شد. یک جیغ کوتاه زد شبیه به کلمهی کمک و بعدش با مغز افتاد پائین. از هوش رفت. مادرش با دو دست زد توی کلهی خودش. پدرش مثل یک گونی سیبزمینی زد زیر بغلش و بردش سمت ماشین که بروند بیمارستان. زنده و مردهاش معلوم نبود. دو ساعت بعد پدرش برگشت تا زنش را ببرد. گفت که زنده است اما ضربه مغزی شده و یک چیزهایی که من یادم نیست. من فقط جیغ پسرک یادم مانده بود که شبیه به کلمهی کمک بود. هنوز هم یادم است. انگار صدایش را آرشیو کرده باشند توی سرم. بعد از دویست سال.
خوب که فکر میکنم میبینم که حتما چند لحظه قبل از افتادن، حتما فهمیده که تعادلش را دارد از دست میدهد. اگر همان چند ثانیه قبلتر داد میزد که کمک، شاید کارش به سقوط نمیکشید. شاید پدرش میگفت صبر کن آمدم بالا. شاید اصلا من به حکم هم سن و سال بودن بهش میگفتم چهار چنگولی تنهی درخت را بچسب و آرام سر بخور پائین. به هر حال من از تکتک درختهای آکالیپتوس اهواز بالا رفته بودم و چریدن را خوب بلد بودم. ولی خب. دیر گفت کمک. آدمیزاد خودش را بهتر از هر کسی میشناسد. خوب میفهمد که تنهی بتنی سد درونش ترک خورده و هر آینه ممکن است بشکند و آب از سرش بگذرد. اما نمیدانم چرا این قدر دیر جیغ میزند که کمک. خیلی دیر.
دخل و ربط عکس هم که اظهرمن الشمس است.