صد و شصت و هشت

زهوار کفشم امروز در رفت. دو ماه هم عمر نکرده بود. تسلیم نشدم و رفتم یک چسب قطره‌ای پدر و مادردار خریدم تا کفشم را دوباره احیا کنم. پشت قوطی‌اش مراحل استفاده از چسب را پله‌پله نوشته بود. از تمیز کردن زهوار در رفته تا باز کردن در چسب و خالی کردن آن در محل جرخوردگی. پله‌ی آخر هم فشار دادن کفش بود تا چسب خشک شود. هشت دقیقه. نشستم جلوی پنجره و کفش را بین دو دستم فشار دادم و خیره شدم به درخت خرمالوی وسط حیاط. برای هشت دقیقه. فکرم را مثل یک بز چموش ول کردم تا پای درخت خرمالو جفتک و چارکش برود. فکرم رفت سمت مادربزرگم. بعد هم یاد بیست‌وچهار تا نوشابه‌ای افتادم که با پسرخاله‌ام دو روزه یواشکی زده بودیم به رگ. بعد یاد آرزوهای قدیمی‌ام افتادم. عین ستاره‌های دوردست خاموش شده بودند. این‌که بالاخره باید سازی را یاد بگیرم و از این بی‌هنری خلاص شوم. این‌که یک ماه بروم ایران و نیما مقدم را پیدا کنم و یک فصل کتکش بزنم. پول‌هایم را خورده. هزارتا فکر مخفی که هیچ وقت اجازه و فرصت بیرون آمدن را ندارند.  تجربه‌ی جدیدی بود. انگار بالاخره راننده شاشش گرفته باشد و زده باشد کنار و هشت دقیقه از اتوبوس پیاده شده‌ام.  تنفس. راننده‌ی اتوبوس زندگیِ من اساسا مثانه‌ی فراخی دارد و هیچ وقت نگه نمی‌دارد. همیشه در حرکت است. دائم به فکر مقصد است. حالی‌اش نیست که زمین گرد است و مقصدی وجود ندارد. فقط گاز می‌دهد برای رسیدن به هیچ. راننده‌ی ابلهی است. همیشه فکر می‌کند زندگی فلسفه‌ی عمیقی دارد. بی‌شعور نمی‌داند عمیق‌ترین لحظه‌ی زندگی گاز زدن هندوانه جلوی پنکه دستی آن‌هم وسط مرداد‌ماه است. برای همین همیشه گاز می‌دهد تا برسد به قسمت گود.  هیچ وقت هم نمی‌رسد.

امروز هشت دقیقه اتوبوس را نگه داشت. آن را هم مدیون آموزش پله به پله‌ی استفاده از چسب قطره‌ای جهت جمع کردن زهوار کفش هستم. هشت دقیقه خفه شدم و اجازه دادم درخت خرمالوی وسط حیاط برایم حرف بزنم. خوش گذشت. باید یاد بگیرم بیشتر خفه بشوم.

این عکس را از از یک گربه‌ی پشت پنجره‌ی دکان گربه‌فروشی گرفتم که زل زده به بیرون. احتمالا راننده‌اش کار واجب داشته و اتوبوس را زده بوده کنار.