من موهایم را خیلی زودتر از برنامهی زمانبندی زندگی از دست دادم. مثلا چهل سال زودتر. این ماجرا برای هر آدمی میتواند هراسانگیز باشد. برای من هم بود و هیچ حرجی بر آن نیست. اما عادت کردم. خیلی زود. با خودم و چهرهی جدیدم کنار آمدم. الان حتی خوشحال هم هستم. ولی این ماجرا من را با یک نقطهی کور و سیاه در فرهنگمان آشنا کرد. اینکه آدمها هیچ وقت از اینکه دربارهی نبودن موی روی سر من حرف بزنند، خجالت نمیکشند. به نظر خیلیها کچل یا طاس خطاب کردن کسی هیچ ایرادی ندارد. یا راحت میتوانند راهکار ارائه بدهند که مو بکارم یا کلاه گیس بگذارم. ماجرا فقط به مو بر نمیگردد. به راحتی میتوانند دربارهی چاقی و لاغری مخاطبشان اظهار نظر کنند یا حتی آن را بکنند موضوع شوخی لوسشان. یا لنگیدن آدم. یا کر بودن. یا کور بودن. یا بابت داشتن یک انگشت اضافه روی پا. این ناهنجاری فرهنگی مثل یک لکهی بزرگ و سیاه، نشسته روی خیلی از ذهنها و دیگر قبح و بدیاش دیده نمیشود. اکثریتی زیر این سایه دراز کشیدهاند و آفتاب را نمیبینند.
من بیشتر از ده سال است که برای دل خودم عکس میگیرم. همیشه هم آدمها جذابترین سوژهی عکساند. عکس را که میگیرم، مجبورم نیم ساعت جلوی مانیتورم با آن ور بروم و رنگهایش را بالا و پائین کنم. همین ماجرای ساده من را به یک باور سادهتر رسانده که چیزی به نام زشتی یا زیبایی یا استاندارد بودن وجود ندارد. هر کسی یک موجود منحصر به فرد برای خودش است با تعدادی کاراکتر ظاهری که درست مثل بارکد عمل میکنند. چشمهای گود. چشمهای ورقلمبیده. ابروهای کمانی. ابروهای پیوسته. کممو. پرمو. دوچانه. بیچانه. همهی اینها جذابند مگر اینکه طرف اسهول باشد و در این صورت گند میزند به تمام این کاراکترها و همه چیز زشت به نظر میآید. یا اینکه طرف فکرش زیباست و همهی این کاراکترها را با خودش زیبا میکند.
اظهار نظر در مورد ظاهر، آدم را به ورطهی حقیر شدن میکشاند. نشان میدهد که چقدر عمق نگاه یک آدم میتواند کم باشد و از پوست داخلتر نرود و همان دم در بماند.