صد و شصت و یک

سال قبل مجبور شدم برای درس خواندن بروم یک کافه‌ی شلوغ. هر هفت روز هفته. به جز من و هزار نفر مشتری کوتاه و بلند دیگر، یک دوجین زن و مرد ترک هم بودند که همیشه چترشان وسط کافه پهن بود. سه تا میز را می‌چسباندند تنگ هم تا جا شوند. بعد هم چای سیلان می‌خوردند و اختلاط می‌کردند. گاهی وقت‌ها قهقهه‌شان چهار ستون کافه را می‌لرزاند. گاهی وقت‌ها هم یک جوری یواش و آرام و با وسواس حرف می‌زدند که انگار قرار و مدار حمله‌ی شبانه به داعش را می‌گذارند. فهم من از زبان ترکی به اندازه‌ی یک دانه‌ی خردل است و به جز افندی و ابراهیم تاتلیس چیز دیگری بلد نیستم. اما با این وجود حس می‌کردم  تا وقتی آن‌جا هستند، حال همه‌شان خیلی خوب است. حال خوب، یک زبان بین‌المللی است که همه آن را بی‌دردسر می‌فهمند و به ملیت آدم ربط و وصلی ندارد. مثل ترش بودن لیمو سنگی. تقریبا چهار ماه با ترک‌ها دم‌خور بودم. من این طرف کافه، دو دستی می‌زدم توی سر خودم و کتاب‌ها. ترک‌ها آن طرف کافه راندوو می‌کردند و دنیا را به پشم‌شان هم حساب نمی‌کردند. بعد از آن چهار ماه، تازه پی بردم که زندگی اجتماعی اسف‌باری دارم. اساسا دپارتمان “پی برنده‌ی” مغزم همیشه کوتاهی می‌کند. یا دیر پی می‌برد یا کلا پی نمی‌برد. انگار کابل برقش شل شده باشد.

درست که فکرش را می‌کنم می‌بینم که از قدیم هم عمارت زندگی اجتماعی‎ام چندان قابل تعریف نبوده.  ظاهرش خوب است. یک سرسرای فراخ و دو تا ایوان آفتاب‌گیر و یک حیاط  دلباز و یک کرور شمعدانی دور حوض نقاشی. اما اندرونی‌اش مثل گاوصندوق خزانه‌ی ملی است. رفت و آمدش کم است و کلیدش را آدم‌های زیادی ندارند. لابد ماجرا برمی‌گردد به پیمانکار تنبلی که قرار است دیوار اعتماد درونم را بسازد. پیمانکاری که وضعش از دپارتمان پی بردن هم وخیم‌تر است. تا وقتی که ایران بودم دوستان محدودی داشتم که تک‌تک‌شان را مثل پرچم گل زعفران، با وسواس چیده بودم. زاد و ولد رفیق‌هایم مثل زاد و ولد پاندا می‌ماند. آن‌قدر کم که آدم نگران انقراض نسل‌شان باشد. بعد از آن هم قوز بالا قوز ِ کندن بنفشه و چمدان و مهاجرت. پرورش پنگوئن روی خط استوا. 

به هر حال از پارسال که ترک‌ها را دیدم و مغزم بالاخره انتحار زد و  فریضه‌ی پی‌بردن را انجام داد، فهمیدم کیفیت زندگی اجتماعی چقدر مهم است. یک تارگت وسط رادار زندگی‌ام به دنیا آمد. گمان کنم اتوپیای زندگی اجتماعی، یک جای معمولی است که هیچ اتفاق خاصی در آن نمی‌افتد. فیل هوا نمی‌کنم. فلسفه‌ و منطق تزریق نمی‌کنم. پاچه‌ی تنبان ارسطو و چخف و چایکوفسکی را به هم گره نمی‌زنم. یک جای خیلی معمولی که نه سرد است و نه گرم. درست مثل همان ایوان آفتاب‌گیر عمارتم. یک واحه‌ی سبز وسط کویر. سبزی و گل و درخت خیلی ماهیت عجیبی ندارند. اما وجودشان در کویر زندگی، خودِ امید است برای ادامه دادن. 

 نمی‌دانم چند سال نوری با آن فاصله دارم. اما حالا لااقل می‌دانم باید به کدام سمت  رکاب بزنم. 

این عکس را چند سال پیش گرفتم. خیلی هم دوستش داشتم. اما نمی‌دانستم چرا. حالا که دچار پی‌بردگی شده، می‌دانم.