صد و نود و سه

بعد از هزار سال آمده‌ام کنار دریا. من هیچ وقت دریا را خیلی دوست  نداشته‌ام. دریا برای من مثل یک هیولای بایپولار است که قرص‌هایش را سر موقع مصرف نمی‌کند. همین‌طور که آرام است و توی صورت آدم می‌خندد، یک‌هو ممکن است باد کمی سربسرش بگذارد و اعصاب و روانش را پریشان کند. بعد موج می‌افتد به صورتش و همه‌ی ماهیگیران تنها را می‌بلعد و خودش را می‌کوبد به زمین و آسمان. کلا من از هیچ پدیده و عارضه‌ای که آن سرش دیده نشود خوشم نمی‌آید. تونل کندوان، دریا، اقیانوس و حتی درد جدایی. 

در عوض ساحل جای خوبی است. درست مثل همین‌جایی که ایستادم و این عکس را گرفتم. یک خط محکم و استوار که تجسم امید است. تجسم برگشتن. تجسم رسیدن. مرز بودن و نبودن.