صد و نود و پنج

چقدر خاطره بگویم. حالم بهم خورد. شده‌ام مسعود بهنود. از آکالیپتوس‌های ته کیان‌پارس هم خاطره دارم. امروز آمدم دسته‌کلیدم را بردارم تا سوار ماشین بشوم. سنگینی و جرینگ جرینگ آن من را یاد دسته کلید پدرم انداخت. یک پیکان پنجاه و چهار آجری خریده بود. یک کلید آبی داشت برای استارت زدن. یک کلید مینیاتوری زردنبو هم داشت برای باز کردن در صندوق عقب. کلا قدیم‌تر، کلید‌ها هم اخلاق سالم‌تری داشتند و فقط یک قفل را باز می‌کردند. پدرم یک قلاده‌ی گنده انداخت گردن این دو تا کلید. دو روز بعد کلید در حیاط و در ورودی ساختمان را هم اضافه کرد به جمع آن‌ها. هفته‌ی بعد دزد رفت خانه‌ی همسایه‌مان و کل منقولات‌شان را برد. پدرم جهت پیشگیری، آهنگر آورد تا یک در فلزی به ابعاد و اندازه‌ی در خیبر برای‌مان بسازد. با دو تا قفل مجزا که کلید‌های آن هم اضافه شد به قلاده‌ی کلید‌ها. بعد هم کلیدهای اداره و کمد بایگانی و یک کپی از کلید در فریزر ارج که توی حیاط خلوت بود. سر جمع می‌شدند حدود پانزده تا کلید که توی هیچ جیبی جا نمی‌شدند. برای همین همیشه انگشتش را می‌‌انداخت توی قلاده‌ی کلید‌ها و دائم مثل چرخ و فلک دور آن دورشان می‌داد و یک صدایی تولید می‌کردند مثل همین صدایی که دو دقیقه‌ی پیش دست کلید من تولید کرد. کلید‌های خانه هم برایم شاخ شده‌اند و تولید خاطره و محتوا می‌کنند. بی‌شرف‌ها.