یک هفتهی تمام ننوشتم. حتی به نوشتن هم فکر نکردم. تقصیر ترامپ است. عصبانی بودم. تجربه نشان داده که موقع خشم، نباید بنویسم. البته هیچ کس موقع خشم نباید بنویسد. اما من که نمیتوانم به جای همهی آدمها تصمیم بگیرم. آمدن ترامپ برای من درست شبیه به وقتی بود که کشتی تایتانیک خورد به کوه یخ. تا ثانیهی قبل از آن همه چیز خوب بود. جک و رز مشغول صفا کردن توی ماشین بودند. خدمهی کشتی هم از آن بالا تماشایشان میکردند. من و پوریا و علی و غیره هم داشتیم تخمه میشکاندیم و فیلم را تماشا میکردیم و خوشحال بودیم. بعد یکهو کشتی کوبید توی آن کوه یخ و رید به حال من و جک و رز و پوریا و علی و تخمه و غیره. همه چیز ریخت به هم. یکهو. آشوب و اضطراب.بعد یک جایی توی فیلم، جیمز کامرون یک پیرزن و پیرمردی را نشان داد که وسط آن هیاهو، توی تختشان درازکشیده بودند و همدیگر را بغل کرده بود. در واقع cuddle کرده بودند. کادِل یک جور خوبی از بغل کردن است که مثل عرق بهارنارنج برای رفع اضطراب خیلی مفید است. آدم با کادل حتی به جنگ مرگ هم میتواند برود. این روزها فقط با کادِل میشود ریکاور شد. عرق عرق بهارنارنج گرم در روزهای سرد و برفی. تا انجماد مغز آدم را مرتفع کند و آرام آرام بفهمد کجاست و چطور باید کوه یخ را بشکاند. لعنت به کوه یخ.