صد و هشتاد و شش

هندوانه دوست دارم. اما هر وقت آن‌را زیر بغلم جا می‌دهند، می‌دانم که دردسری در راه است. شرکت‌مان در یک مناقصه شرکت کرد. برنده هم شد و پروژه را گرفت. پروژه کجاست؟ آن‌ور مشهد. ما کجاییم؟ این‌ور تهران. دوشنبه ظهر بود. برف می‌بارید و کلاغ‌های لمیده روی کاج وسط حیاط، قار‌قار می‌کردند. رئیسم زنگ زد که پاشو بیا اتاقم کارت دارم. همین کار را کردم. رئیسم گفت: بشین پسرم. گوش‌هایم زنگ خورد و فهمیدم که دیر شده. بعد گفت: “پسرم، تو از امروز رئیس واحد کنترل پروژه‌ی این پروژه‌ای”. فهمیدم که واقعا خیلی دیر شده و افتاده‌ام توی دردسر. بعد خودش و لیوان قهوه‌اش رفتند لب پنجره. گفت: “پژو ۴۰۵ دوس داری؟”. کیف کردم. گفتم خیلی. برگشت و گفت: پس از حالا به بعد هر سه‌شنبه صبح زود میری مشهد، به پروژه سر می‌زنی و شب هم بر‌می‌گردی”. گفتم : “بعدش برام پژو می‌خرید؟”. ریسه رفت و گفت: “زحل که نمی‌خوای بری که ماشین برات بخرم، توی فرودگاه مشهد رانندمون با پژو ۴۰۵ می‌آد دنبالت و می‌بردت کارگاه”.

سه شنبه ساعت سه صبح بیدار شدم. به منشی سپرده بودم که بلیط صبح زود نگیر، توپولوف هم نگیر. بلیط برایم گرفت برای ساعت پنج صبح با توپولوف. خیابان‌ها خلوت بود. حتی سگ‌ هم توی خیابان نبود. من و راننده‌ی آژانس و دیگر هیچ. رسیدم مهرآباد. آن‌جا هم خاک مرده پاشیده بودند. یک زن از پشت بلندگو با لوندی اعلام کرد که این پرواز و آن پرواز تاخیر دارند. یکی با دست سنگینش کوبید روی شانه‌ام. برگشتم که فحشش بدهم و احتمالا با مشت فرم صورتش را عوض کنم. دیدم مهندس است. مدیر پروژه. آه کشیدم. نشستیم روی صندلی. پروازمان تاخیر داشت. نیم ساعت. یک ساعت. دو ساعت. جوک‌های مهندس امانم را بریده بود. همه‌ی مسافرها مثل مرده‌های توی قبر، روی صندلی‌ها شره کرده بودند و چرت می‌زدند. 

بالاخره زن لوندِ پشت بلندگو صدایش را نازک کرد و انگار پای سفره‌ی عقد بله را بخواهد بگوید، گفت که پرواز شماره فلان به مقصد مشهد فلان فلان فلان و سوار شوید. مرده‌های توی قبر یکهو زنده شدند و ساک‌هایشان را مثل بره زدند زیر بغل‌شان و دویدند سمت در خروجی سالن تا سوار اتوبوس شوند. ما هم دویدیم و پریدیم بالا. رسیدیم پای توپولوف. اتوبوس‌مان بزرگ‌تر از آن بود. صورت توپولوف از جلو شبیه اشهد‌ان‌لااله الا الله است. از پله‌ها دویدیم بالا. برای رد شدن از در کوتاه هواپیما تا کمر خم شدیم. مثل خرچنگ، کج کج از راهروی باریکش عبور کردیم. بعد هم نشستیم سر جای‌مان. عرض صندلی‌ها درست به اندازه یک توالت فرنگی بود. تا حالا زانوهایم را این‌قدر از نزدیک ندیده بودم. مهندس درشت‌اندام است و نصف صندلی من را هم اشغال کرده.  نمی‌دانم روس‌ها که هم اندازه‌ی گرازند، چطور توی این هواپیماها جا می‌شوند. 

درها را بستند و هواپیما خرامان خرامان شروع کرد به خزیدن تا رسید اول باند. بعد تندتر و تندتر. درست مثل اینکه تشنج کرده باشد، می‌لرزید و گاز می‌داد. چند دقیقه با نیروی جاذبه گلاویز بود تا بالاخره آن را شکست داد و اوج گرفت. تهران زیر پای‌مان از دود، سرفه می‌کرد. میدان آزادی مثل تیرکمانی سر و ته در حال کوچک شدن بود. آدم‌های شهر بیدار شده بودند اما من چشم‌هایم سنگین شد و خوابیدم. 

چیزی با شدت کوبیده شد به زانویم و از درد بیدار شدم. مهندس میز را برایم باز کرده بود. درست مثل وقت‌هایی که با لگد می‌زند زیر فرغون پراز ملات اوس نادر و فحش می‌دهد که پدرسگ ، ملات درست کردی یا فرنی؟ به همان شدت میز را باز کرد و کوبید به زانویم. کنارم مهماندار ایستاده بود با فرغون حمل غذا. با احترام پرسید: “چی میل می‌کنین؟ ساندویچ کالباس یا تخم‌مرغ؟”. گفتم کالباس. گفت: “شرمنده، تموم شده” و ظرف تخم‌مرغ را گذاشت روی میز. بوی گند دموکراسی از تخم‌مرغ می‌زد بالا.  هواپیما لرزش عجیبی دارد. صداها و حرکات عجیبی هم از خودش نشان می‌دهد. تمام صلوات‌های مقروضم را یک جا ادا کردم. 

رسیدیم مشهد. هنوز لنگ‌های هواپیما به باند نخورده‌ بود که مسافران محترم چلک‌چلک‌ کمربندهایشان را باز کردند و توی راهرو سرپا منتظر شدند. انگار دم در قیمه نذری تخس می‌کنند. من و مهندس هم همین کار را کردیم. به هر حال خلاف جریان رودخانه شنا کردن صلاح نیست. شاید واقعا قیمه نذری می‌دادند. بیرون فرودگاه، پژو ۴۰۵ منتظرمان بود. سوار شدیم. دهشتناک و جیمزباندطور ما را رساند کارگاه. مهندس سر همه‌ی پرسنل داد زد. لگد به زیر تمام فرغون‌های ملات زد. مدیر کارگاه را به صلابه کشاند. خاک کارگاه را به توبره کشید و سینی چای را پرت کرد توی دیوار. بعدازظهر هم با همه روبوسی کردیم و با جیمزباند برگشتیم مشهد. 

مهندس هوس زیارت کرد. توانی برای مخالفت ندارم. از طرفی باید دست به دامان ضامن آهو می‌شدم تا ضامن نجات من از دست مهندس و توپولوف شود. حرم شلوغ است. خیلی شلوغ است. مهندس مثل کشتی یخ‌شکن افتاد جلو  و یخ مردم را شکاند و در آن‌ها فرو رفت. من هم توی خلا پشت سرش قایم شدم. توی همان شلوغی داد زد که برویم ضریح را بچسبیم. نظر من را نپرسید. انگار مدیر پروژه‌ی زندگی معنوی من هم باشد. پشت گردنم را خیلی دوستانه گرفت و مثل نوک پیکان، نشانه‌ام رفت به سمت ضریح  و شروع کرد به هل دادن. صورتم اول گردن و شانه‌ی مردم را حس می‌کرد. انتهای راه هم باسن و پاهای‌شان را.  بالاخره صورتم چسبید به فلز سرد ضریح. اما مهندس هنوز هل می‌داد. حالی‌اش کردم که بیشتر از این صلاح نیست جلو برویم. دستگیرمان می‌کنند. راضی شد و گردنم را رها کرد. نمی‌دانم من ضریح را چسبیده بودم یا ضریح من را. 

عبادت و زیارت کردیم. ساعت ده و نیم برگشتیم فرودگاه.  خستگی مثل تار عنکبوت پیچیده شده بود دورم. توپولوف منتظر بود. قبل از سوار شدن صورتم را بردم بالا و کبودی ضریحِ روی صورتم را به خدا نشان دادم که یعنی یا ضامن آهو  من رو از دست توپولوف نجات بده. بعد هم سوار شدیم و تاریخ تکرار شد. تقلا برای اوج گرفتن. تکان و چاله‌های عمیق و بی‌انتهای هوایی. بوی گند تخم‌مرغ صبح. مردم عجول. لطیفه‌های تکراری و لوس مهندس. 

ساعت یک نیمه‌شب رسیدم خانه. یک کاغذ سفید از کیفم کشیدم بیرون و شروع کردم نوشتن: به نام خدا. بدینوسیله اینجانب فلانی فرزند فلانی استعفای خود را اعلام نموده و  بلاه بلاه بلاه.