صد و هشتاد و چهار

طوفان ایرما تا شش ساعت دیگر می‌رسد شهر ما. یک هفته‌ی تمام است که همه جا حرفش را می‌زنند. این‌قدر نزدیک‌مان است‌ که صدایش می‌کنیم خاله ایرما. از همین الان هم بادهایش را شروع کرده و درخت‌های بلند دور حیاطِ خانه مثل صوفی‌ها مشغول سماعند. از پنجره که نگاه‌شان می‌کنم حس می‌کنم که خوابیده‌ام وسط سالن زورخانه و صد تا باستانی‌کارِ چِغر بالای سرم میل می‌زنند و رقص پا می‌کنند. مانده‌ام که کِی یکی از میل‌ها ول می‌شود توی سرم.

خاله که برسد، باد‌ شدیدش درخت‌ها را می‌تواند بیاندازد. برای این‌که مثل ذوالفقار نصف‌مان نکند، باید پناه ببریم زیرزمین. از آن طرف باران شدیدش ممکن است سیل درست کند و برای این‌که مثل چای کیسه‌ای غرق‌آب نشویم، باید فرار کنیم طبقه‌ی بالا. دوراهی سختی است. من را یاد دوران جنگ می‌اندازد. دزفول.  موشک که می‌زدند، باید فرار می‌کردیم توی زیرزمین. یک روز بعدازظهر همه‌ی خانواده جمع شده بودیم و چای و کلوچه می‌خوردیم. بعد آژیر قرمز را زدند. گله‌ای فرار کردیم سمت زیر زمین. یک‌هو وسط پله‌ها، عمه‌ی مادرم جیغ زد که زلزله. نمی‌دانم از کجا حس کرد زلزله آمده. بعد فکر کردیم که اگر زیرزمین باشیم و زلزله بیاید، زیر آوار له می‌شویم و تبدیل می‌شویم به نفت خام. برای همین گله‌ای دویدیم بالا. بعد دو تا موشک زدند کنار خانه. گرفتار شده بودیم بین موشک‌های صدام و حس ششم عمه‌ی مادرم. گرفتار برزخ عظمی. حالا هم همین شده. نمی‌دانیم از درخت‌ها فرار کنیم یا از سیل. البته بد هم نیست. جزو معدود مواقعی است که باریتعالی حق انتخاب می‌دهد. 

خلاصه این‌که تمام این داستان حسین کرد شبستری را تعریف کردم تا بگویم که یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی‌پایان است. اگر خاله خواست ما را با خودش ببرد، که این می‌شود پست آخرم و مثل شازده کوچولو برمی‌گردم سیاره‌ی خودم، پیش گلِ سرخ بداخلاق. اگر هم خاله شل کرد و کشید بیرون، که فبهالمراد و همین‌جا به رذالت خودم ادامه می‌دهم.

عکس هم مربوط است به نوک حمله‌ی فلوریدا که دیشب، خاله جان آن را با خاک یکسان کرد.