صد و هفتاد و هشت

احساس می‌کنم سنم رفته بالا. خیلی بالا.  شرکت‌مان چهار نفر کارآموز استخدام کرده. دانشجو‌اند. هر سوالی ازشان می‌پرسم، سرشان را می‌اندازند پائین و با yes sir یا no sir جوابم را می‌دهند. خیلی مودب و پدر و فرزندی طور.  حس می‌کنم اگر بهشان سوئیت‌هارت یا دارلینگ یا حتی مای لاو هم بگویم، اصلا برداشت بدی نمی‌کنند و گارد نمی‌گیرند. می‌گذارند به حساب محبت پدرانه. وضعیت خوبی نیست اصلا.  حس می‌کنم که شتابان دارم می‌روم به سمت شرایطی که آدم‌ها توی اتوبوس صندلی‌شان را بدهند به من و بگویند «پدر جان بفرما بشین جای من، شما با این حال و سن.». 

حس بدی است. حس نوح.