صد و هفتاد و چهار

دو روز است که پشت سر هم باران می‌بارد. انگار مبتلا شده باشد به سلسله‌ بول. آسمان هم خاکستری است و حوصله‌ را سر می‌برد. آدم نگاهش که می‌کند، خمیازه‌اش می‌گیرد. این را لیندا گفت. همان حسابدارمان. همان که  نسبت جغرافیایی اتاقش به اتاق من، مثل سرخس است به بندرعباس. هفته‌ای یکی دو بار تصادفی همدیگر را توی آبدارخانه (که مثلا می‌شود یزد) می‌بینیم. تنها آدم دور و بر من است که می‌شود حرف‌هایی غلیظ‌‌تر از آخر هفته‌ات چطور بود و فوتبال دیشب چی شد، زد. لیندا گفت ابرهای آسمان را که نگاه می‌کند، خمیازه‌اش می‌گیرد. جان می‌دهد که آدم برود خانه و زیر پتو بخوابد. بهش گفتم که همه‌ی روزها به درد این می‌خورد که آدم زیر پتو بخوابد. زیر پتو جای خوب و امنی است. یک جای تاریک و گرم و به دور از جامعه. بعد حرف‌مان رفت سمت جامعه.  به این نتیجه رسیدیم که هر دونفرمان جامعه‌گریز هستیم. جامعه‌گریز و جامعه‌هراس.  دلایل‌مان هم خیلی کلیشه‌ای بود. مثلا این‌که جامعه شکل دهنده‌ی افکار آدم است. یک روند مشخص و معین دارد. شبیه به جامعه نبودن جسارت و خلاقیت می‌خواهد. به عبارت علمی‌تر و فلسفی‌تر، خرق‌عادت و خلاف جهت شنا کردن تخم می‌خواهد که خب، ما نداریم. لیندا انگار خبر مرگ عزیزش را شنیده باشد، چشم‌هایش را بست و سرش را از شرق به غرب تکان داد. یعنی موافق است. بعد هم آب پاکی را ریختیم سر دست خودمان و نتیجه گرفتیم که ما آدم‌های زندگی انفرادی هستیم که گرفتار زندان جامعه شده‌ایم. این را البته خیلی یواش گفتیم که کسی نشنود. آدم وسط جامعه که نمی‌گوید از جامعه بدش می‌آید. به هر حال هیچ کدام‌مان تخم نداریم که خرق عادت کنیم. هر  روز صبح لباسی که جامعه دوست دارد می‌پوشیم و با قهوه‌ای که جامعه دست‌مان می‌دهد لای هزاران ماشینی که جامعه را به مقصد می‌رساند، می‌رویم سر کار. تازه همه‌ی این کارها را با لبخند انجام می‌دهیم. چون جامعه لبخند دوست دارد. کون لق من که صبح‌ها حوصله‌ی خودم را هم ندارم. در عوض جامعه به من چطور فکر کردن و چطور راه رفتن و چطور عاشق شدن و چطور زنده بودن را یاد می‌دهد. تازه حتی وقتی مردیم، تصمیم می‌گیرد چطور از شر جسدمان راحت شود. جامعه‌ی ظالم.

خوبی حرف زدن با لیندا همین است. از آسمان ابری می‌رویم زیر پتو و بعد هم خاک جامعه را به توبره می‌کشیم. عکس هم که اظهرمن‌الشمس است که آسمان شهری است که در آن زی می‌کنم.