صد و پنج

​یک جایی وسطهای کتاب طاعون هست که بیماری در حال گسترش است، اما مردم آن را هنوز جدی نگرفته‌اند. نمی‌دانند که باید جدی‌اش بگیرند. این وسط فقط راوی، که دانای کل و خدای داستان است، وخامت اوضاع را می‌داند. آینده را می‌بیند.  اما مردم نه. یک تضاد ناجوری است بین دانستن و ندانستن. راوی مشغول تزریق ژانر وحشت است و خودش را به در و دیوار می‌کوبد تا آینده‌ی نزدیک و سیاه را تصویر کند. اما از آن طرف مردم بیشتر از قبل به سینما و خیابان می‌روند و بیشتر عرق می‌خورند و بیشتر مست پاتیل می‌شوند. به تعبیر راوی،انگار هر روز فستیوال بزرگی در شهر برگزار می‌شود. همین وسطهای داستان است که آدم می‌فهمد چه مرز ضخیمی بین دانستن و ندانستن وجود دارد. خدا بودن سخت است.