صد و پنجاه و سه

من اگر به جای اهواز، اردبیل به دنیا آمده بودم و مادربزرگم هم یکی مثل ویرجینیا وولف بود، حتما قبل از مرگش لااقل یک بار وقتی که برف می‌آمد دستم را می‌گرفت و می‌برد برای قدم زدن. بعد یک جایی می‌ایستاد و خیره می‌شد به ابرهای سیاه و برف‌های سفید. خیلی ویرجینیا طور سرش را کج می‌کرد و می‌گفت که: «بذار یه نصیحت بهت بکنم بچه. اتفاق‌های خوب دنیا مثل دونه‌های برف می‌مونن. عمرشون هم قدِ عمر برفِ کف دست، کوتاهه. باید قدرشون رو بدونی. وقتی نشستن کف دستت باید شش دانگ حواست رو بدی بهشون. اگر همون لحظه درکشون نکنی، بیات می‌شن و بلاه بلاه بلاه.»

اما خب! نه اردبیل زندگی کردم و نه مادربزرگم ویرجینا بود و نه حتی تا هجده سالگی یک دانه برف دیدم. همین شد که خیلی دیر این موضوع حیاتی را فهمیدم. خیلی سال بعد یک فیلم بندتنبانی دیدم که یک جایی از آن یک دختر و پسری می‌خواستند برای اولین بار بعد از هزار سال رفاقت‌شان، همدیگر را ببوسند. هر دو نفرشان پاتیل بودند و نصف شب بود و تب کرده بودند  برای بوس و لیس و غیره. لب‌شان هنوز به هم نرسیده بود که پسرک از فرط پاتیل بودن رفت توی کما. چند ساعت بعد بیدار شد  و آمد دخترک را ببوسد. اما دختر عقب کشید و گفت «ساری، دِ مومنت ایز گان». همان حرف مامان ویرجینیای من را زد دقیقا. همان ویرجینایی که هیچ وقت مادربزرگم نشد. 

من مرید این جمله‌ی «the moment is gone» هستم. این جمله مثل فرشته‌ی مرگ بالای سر تک تک اتفاقات خوب زندگی است. امانش بدهم، زده توی گوش مومنت و بیاتش می‌کند و باخودش می‌برد. حالا تا کی باید که دوباره تاس آدم جفت شش بیاورد.

چند سال پیش رفته بودم ویرجینیا. این دو نفر شاخ نبات زده بودند توی گوش مومنت. هر چیز خوبی  که در این دنیا هست،  اسمش ویرجینیا است.