صد و پنجاه و شش

برای عید چهار تا ماهی گلی خریدیم. سه نفرشان هنوز به سیزدهم نرسیده، رفتند رحمت خدا. اما سرسخت‌ترین‌شان هنوز زنده است و فعلا گویا قصدی برای مردن ندارد. انگار واقعا باقی ماهی‌ها عمرشان را داده‌اند به این نفر آخر و قرار است به اندازه نوح زندگی و شنا کند. بعضی روزها کنار تنگش می‌نشینم و تماشایش می‌کنم. تماشا می‌کنم که چطور عبث و بیهوده دور خودش می‌چرخد و آب قورت می‌دهد و از آن طرف رشته‌های نازکی مثل زعفران تقلبی می‌دهد بیرون. زعفران‌های شناور. چقدر بد است که آدم لای زعفران‌های خودش زندگی کند. اما بدتر از همه این‌ است که ماهی‌ها پلک ندارند. هیچ وقت نمی‌توانند چشم‌شان را ببندند. هیچ وقت لذت تاریکی را نمی‌فهمند. مجبورند دنیا را با همه‌ی خوبی و بدیش تماشا کنند. کانسپت جبر و اختیار است لامصب. من هر وقت دلم بخواهد چشمم را می‌بندم و از ندیدن لذت می‌برم. هر چه نباشد یک تعادل ناجوری بین دیدنی‌ها و ندیدنی‌های دنیا وجود دارد. همان‌قدر که دلم می‌خواهد ببینم، همان‌قدر هم دلم می‌خواهد که نبینم. اما ماهی بدبخت توی تنگ، گرفتار جبر دیدن است. هر بیست و چهار ساعت شبانه روز. هفت روز هفته. بدون توقف. حتی با چشم باز می‌خوابد. حتی وقت‌هایی که دماغم را می‌چسبانم به تُنگ و با چشم‌های وق‌زده تماشایش می‌کنم، نمی‌تواند پلک‌هایش را ببندد و از دیدن زشتی‌ها فرار کند. طلفک مجبور به دیدن زندانبان‌ش است. اما اگر پلک داشت، می‌توانست به راحتی چشم‌هایش را ببندد و وسط سیاهی غلیظ ندیدن، به جای تُنگ ارزان قیمت و قیافه‌ی معوج پشت آن، اقیانوس آرام را تصور می‌کرد با آن موج‌های کف‌آلود و بلندش. پشت سیاهی همین پلک‌های نازک، دنیای تخیلات است. دنیای آزاد. جایی برای فرار کردن از واقعیت‌های زشت.

نداشتن پلک برای من مثل این است که قدرت مردن را از آدم سلب کنند. به آدم بگویند همیشه باید زنده باشی. چه بخواهی و چه نخواهی. تا بی‌نهایت مجبور به دیدن هستی. ماهی‌ها کلا خیلی بدبختند.

پی‌نوشت کنم که این عکس همان اقیانوس آرام است.