صد و چهل و هشت

این همه سال در این شهر زندگی کرده‌ام اما هیچ وقت از بهار آن ننوشته‌ام. درست مثل این‌که آدم عکاس باشد اما هیچ وقت از مادرش عکس نگیرد. بی‌هوا امشب دلم خواست از آن بنویسم. بهار این‌جا مثل ژنرال‌های سخت‌گیر آلمان نازی است. شبانه و بی‌هوا با لگد در را باز می‌کند و تیربار می‌گذارد دم شقیقه‌ی تمام موجودات زنده. از علف و یونجه بگیر تا درخت بلوط و تبریزی و سه‌پستون. همه را با شدت و سرعت و حدت و خشونت بیدار می‌کند. صبح روز اول بهار که بیدار می‌شوی، می‌بینی که زمستان مثل یک دشمن زبون عقب‌نشینی کرده و این ژنرال فربه تمام هیبتش را انداخته روی گل و درخت و علف. همه در تکاپو هستند. برگ در می‌آورند. گل می‌دهند. شکوفه می‌زنند. مگس‌‌ها و ملخ‌ها  و دارکوبها در‌بدر به دنبال جفت و جفت‌گیری هستند.  شاید تنها صحنه‌ی شبیه به داستان صور اسرافیل باشد. یک قیامتی که همه را زنده می‌کند و یک گرد نازکِ نسیان می‌پاشد روی دردهای زمستان.

چند هفته پیش یک آدم خوب، یک نهال خرمالو بهم داد. کاشتمش توی حیاط جلو. فقط چند شاخه‌ی خشک داشت. درست مثل جنازه. هیچ امیدی به زنده شدنش نداشتم. تا این‌که ژنرال آمد. با چشم خودم باز شدن برگ‌هایش را می‌دیدم. انگار بالای سر یک نوزاد ایستاده باشم و بیدار شدنش را تماشا کنم. من از میوه‌ی خرمالو متنفرم. اما فعلا این درخت شده مایه‌ی آرامشم و کم‌کم ایمانم را برگردانده.

دلم می‌خواهد تا صبح بنویسم. اما حیف که قرار است مهمان عزیزی بیاید خانه‌ام. اهل یکی از روستاهای آذربایجان است. خودش همیشه به خودش سرکوفت می‌زند و می‌گوید دهاتی است و چیزی سرش نمی‌شود. اما من باورش نمی‌کنم. به نظرم خیلی می‌فهمد. زمستان گذشته رفته بودم خانه‌شان. برف می‌آمد. تنها برف سال، همان شب آمد. شومینه روشن کرده بود و با همان هم غذا درست کرد. همان‌جور که چوبها عذاب می‌کشیدند و می‌سوختند، یکهو حرف از عذاب و فاجعه پیش آمد. بعد یک جمله‌ای گفت که مفهومش همانی است که بکت گفته. یک چیزی توی مایه‌ی این‌که فاجعه انگشت فقیری است که در شکاف صندوق اعانات گیر کرده. بعد هم یک استعاره‌ی دیگر گفت که یادم نیست اما همان لحظه موی تنم سیخ شد. به خاطر همین معتقدم که خیلی می‌فهمد. لااقل به اندازه‌ی بکت می‌فهمد. حالا امشب قرار است بیاید پیشم. باید درخت خرمالو را نشانش بدهم. از دار و درخت و علف و چمن خیلی سر درمی‌آورد. برای همین حیاط را آب و جارو کردم که توی ذوقش نخورد. حتی مجبور شدم کندوی یک زنبور را ویران کنم تا مهمانم را ویران نکند. زنبور عسل نبود. زنبور غیر عسل بود. نمیدانم ما در فارسی به زنبوری که فقط کارش نیش زدن است چه می‌گوییم؟ از همین زنبورهایی که قیافه‌شان شرارت دارد. به هر حال خانه‌اش را روی در خانه‌ی من ساخته بود. با آب خیسش کردم. افتاد روی زمین و لگدش زدم. با همین خشونت. درست یادم نمی‌آید زنبور بود یا مار که اگر او را بکشی، جفتش حتما می‌آید سر و وقت آدم. حتی اگر هزار کیلومتر هم دور بشوی. سر همین موضوع کمی وحشت کردم که نکند زنِ زنبور بیاید و نیشش را فرو کند توی تنم. خب من آدم شجاعی نیستم. اگر شجاع بودم که اعتراضم را نوشتاری نمی‌کردم. می‌رفتم بیرون و داد می‌زدم. می‌رفتم جلوی کاخ سفید و سر فحش را می‌کشیدم به ترامپ که چرا موشک زده. یا می‌رفتم یکی می‌زدم بیخ گوش مشایی که مرتیکه‌ی درخت! بکش بیرون از ما. اما به جای این کارها، خیلی مدنی نشسته‌ام ته خانه و پرده‌ها را کشیدم و آرام از بهار دل‌انگیز می‌نویسم و از مرغ‌های مگس‌خوار مست و ملنگ عکس می‌گیرم. حق دارم از جفت زنبور بترسم که نیاید سراغم و نیشم بزند.
هنوز نوشتنم می‌آید اما فکر کنم مهمان‌ها آمدند و باید گاله را ببندم. درست مثل یک زن شیرده که سینه‌هایش حجم عظیمی از شیر رقیق و بی‌فایده تولید کند و نوزادش به آن لب نزند و مجبور بشود بچه‌های مردم را سیر کند. باقی وراجی‌هایم را می‌برم برای مهمانم.

زنگ در را می‌زنند. باید بروم در را باز کنم و نهال خرمالو را نشانش بدهم. شب بخیر.