صد و چهل و پنج

گاهی فکر می‌کنم کاشکی یک جایی بود مثل پای دیوار ساختمان دادگستری. همانجا که عریضه‌نویس‌ها ریسه شده‌اند و برای آدم‌های گرفتار عریضه می‌نویسند که مثلا فلانی با چرخ درشکه‌اش رفته روی شست پایم و حالا علیل شده‌ام و بلاه بلاه بلاه. جایی مثل آن باشد که برای عاشق‌ها عریضه بنویسند. اگر بود، حتما شغلم همان می‌شد. یک ماشین تایپ و یک گلیم می‌بردم و می‌نشستم پای دیوار. بعد برای عاشق‌ها عریضه و دل‌نوشته و زیر‌دل‌نوشته می‌نوشتم. مثلا برای یک الاغی که عاشق شده می‌نوشتم که: «نورالعینی! اگر حالا پیشم بودی، هزار بادکنک خالی می‌دادم دستت تا با نفست آن را باد کنی. هزار بادکنک که نفس تو را دارند. بعد با نفس تو پرواز می‌کنیم به جایی که بلاه بلاه بلاه. بیا و بشو شمسِ من تا با هم مولانا طور فرار کنیم». بعد هم پولی می‌گذاشت کف دستم و می‌رفت پی زندگی‌اش.

شغل خوبی است. دوستش دارم. شب‌ها هم می‌رفتم خانه و هرهر به عریضه‌هایی که خودم نوشته‌ام می‌خندیدم. معشوقی که هزار بادکنک باد کند، قبل از این‌که مولانا طور فرار کند، باید فتقش را مداوا کند. حیف که این شغل وجود ندارد‌.