صد و چهل و یک

یک هم‌خوابگاهی داشتم که رشته‌اش ریاضیات محض بود. حسن. ده دوازده سالی از ما بزرگتر بود و داعش‌وار تعصب داشت روی ریاضیات. یک شب یلدا تهران برف آمد. گرفتار شدیم توی خوابگاه. حسن حوصله‌اش سر رفت و با پس ‌گردنی مجبورم کرد تا بشینم کنارش و برایم اثبات کند که چطور یک بعلاوه‌ی یک می‌شود دو.  بعد هم اثبات کرد که چرا یک تقسیم بر یک می‌شود یک. اصول و بدیهیات. من هم یک دل سیر برایش خندیدم و بابت تحقیرش یک انتگرال سه‌گانه‌ی نامعینِ لاینحل را حل کردم. حسن هم پوزخند زد و گفت: “اگه اول اثبات نمی‌کردن که یک بعلاوه‌ی یک می‌شه دو، این انتگرال به لعنت خدا هم نمی‌ارزید”. خب، طبیعتا من فکر کردم که حسن زر مفت می‌زند. یک پوزخند بهش زدم و یک لعنت هم فرستادم به برف بی‌موقع آن شب که ما دو نفر را مجبور کرده همدیگر را تحمل کنیم.

اما حالا فکر می‌کنم حسن درست می‌گفت. همه‌ چیز توی دل بدیهیات است. اصلا خودِ زندگی‌ هم بدیهی است. الکی مشکلش می‌کنم. هر کسی باید چند دلیل بدیهی و ساده و دوست‌داشتی داشته باشد تا حیاتش را موجه کند. همان یک بعلاوه‌ی یک. من اعتراف می‌کنم هنوز هم پی حل کردن انتگرالم. سه‌گانه‌ی نامعینِ لاینحل. گمان کنم باید شروع کنم از اول. بدیهیات را پیدا کنم. گور بابای مشکلات لاینحل. زندگی همان برف شب یلدا بود.

—-
من گستره‌ی وسیعی از فتیش‌های جورواجور دارم. از لاله‌ی گوش بگیر و برو تا رینگ اوریجینال لامبورگینی. یکی از این فتیش‌ها هم عکس گرفتن از آدماییه که دارن دونفری از خودشون عکس می‌گیرن. دل‌خوشیم به همین فتیش‌های بدیهی…