هشتاد

من در قبال مسئولیت، آدم کم تحملی هستم. حوصله‌ی هیچ بار اضافه‌ای را روی دوشم ندارم. حتی یک دلخوری ناچیزی از والدینم هم دارم که چرا بی‌اجازه‌ام مسئولیت “زندگی کردن” را انداخته‌اند روی دوشم. درست است که انسان را به دنیا می‌آورند تا شکوفه کند و برسد به کمال. اما احتمال به کمال رسیدن آدم‌ها خیلی ناچیز است. مگر از هر چند میلیون نفر آدم چند نفر به کمال می رسد؟ شتر از انسان شانس بیشتری دارد.

حالا با این اوضاع، شرکت‌مان تصمیم گرفته تا برای سالم ماندن کارمندانش، یک برنامه جامع سلامتی راه بیاندازد. یک چیزی شبیه به ساعت هم انداخته دور مچ‌ دست‌مان که نه تنها ساعت را به آدم می‌گوید، بلکه تعداد قدم‌ها و ضربان قلب و وضع خوابیدن و نفس کشیدن را می‌گذارد کف دست آدم. حتی می‌گوید چند کالری سوزانده‌ای. درست شبیه به فیلم‌‌های سورئآل. این اطلاعات فقط مسئولیت می‌اندازد گردن آدم. آخر شب باید ساعتم را در بیاورم و کارنامه‌ی اعمال روزانه‌ام را ببینم. که یک وقت کم فعالیت نکرده باشم. اگر هم کم بوده، فردا جبران کنم. اصلا این همه اطلاعات می‌خواهم برای چی؟ دانستن همیشه بار سنگینی دارد که ذهن و روان آدم را به سخره می‌گیرد. قدیم‌ها آدم فوقش خبر از چهار کوچه بالاتر را داشت. شعاع دایره‌ی مسئولیت آدم هم به اندازه همان چهار کوچه بود. اگر توی کوچه پنجم یکی سرش را می‌گذاشت و می‌مرد، از حیطه مسئولیت آدم خارج بود. شب هم راحت همه می‌خوابیدند. حالا شعاع این دایره‌ی بی‌شرف مرزها را پاره کرده و دریده. صبح به صبح خبر چهار اقلیم را داغ داغ مثل نان بربری می‌گذارند سر سفره‌ی آدم. همه‌ی مسئولیت ها را ناخواسته می‌اندازند گردن آدم. بعد هم من که به هیچ کدام ازاین مسئولیت‌ها عمل نمی‌کنم و چسبیده‌ام به زندگی خودم. فقط روسیاهی و عذاب وجدانش می‌ماند به آدم. در عوض شتر چون نمی‌فهمد، راحت به کمال می‌رسد.

از حالا به بعد نه تنها باید با اطلاعات دنیای دور و برم باید کنار بیایم، باید با اطلاعات درونم هم دست و پنجه نرم کنم. این‌که امروز قلبم خوب کار کرد یا نه. به اندازه کافی راه رفته‌ام؟ به اندازه‌ی کشک‌بادمجانی که خورده‌ام، کالری سوزانده‌ام؟ نه. صبح روز دوشنبه ساعت را پس می‌دهم و از برنامه‌ی سلامتی خارج می‌شوم. برمی‌گردم به غار تاریک و آرامِ جــهالت. اصلا شاید دلم بخواهد در کمال بی‌خبری از وضع اسف‌بار قلبم، در یک عصرِ قشنگ تابستانی، همان‌طور که با نوه‌ام پشت درخـــت‌هــای زیتون قایم‌باشک بازی می‌کنم. بعد هم در آرامش قلبم بایستد و دار فانی را وداع بگویم. درست مثل دن کورلئونه. اطلاعات قاتل آرامش است. مثل شتر باید جاهل ماند و در جهالت به کمال رسید.

20150208064230_img_5917

در ضمن بی‌دلیل این عکسی که گرفته‌ام را دوست دارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.