یک جوک قدیمی و پاستوریزه بود که الکی تعریفش میکردیم و الکیتر به آن میخندیدیم. خلاصهاش این بود که «یک نفر باخودش کشتی میگیره و دوم میشه». همین. اما گاهی وقتها چقدر این جوک حقیقی میشود. علیالخصوص روزهایی که آدم با خودش درگیر است و خودزنی میکند و درونش آتش جنگ زبانه میکشد. آخر سر هم به خودش میبازد. مغلوب خودش میشود. متهم و مجرم میشود. هیچ کس هم نیست که میانجیگری کند. خب، چه کسی میتواند بین من و خودم قرار بگیرد و صلح برقرار کند؟ هیچ کس. از این جنگهای فرسایشی و بیصدا و خزنده که آخر خوبی ندارد. آدمی که با خودش در جنگ باشد، تنها زیر باران قدم میزند و زیر لب فحش میدهد. هیچ کس را هم زیر چترش نمیتواند راه بدهد. نه اینکه نخواهد، نه! نمیتواند. خلاصه اینکه، بعضی چیزها برای شما جوک است و برای بعضیها خاطره.
عکس هم تا حدی مرتبط است.