هفتاد و شش

یک خاطره دارم که زمانش یادم نیست. شاید پانزده سال پیش بود، شاید هم بیست و پنج سال پیش. مادرم برای شام آب‌گوشت درست کرده بود. توی یک زودپزی که درِ آن قرمز بود. قرمز متالیک. ساعت هفت عصر که شد، زودپز مثل یک بمب خوشه‌ای پکید. درش مثل بشقاب پرنده پر کشید و خودش را کوباند به سقف آشپزخانه. مادرم دستش سوخت. رنگِ صورت من هم شد مثل گچ. شاشیده بودم به خودم. پدرم اوضاع را تحت کنترل درآورد. گاز را خاموش کرد. بعد هم دست مادرم را پماد زد. همان‌طور که باند را می‌پیچاند به من گفت: «نترس. سوپاپش خراب بوده لابد. شانس آوردیم. زودپزی که سوپاپش خرابه، خیلی خطرناکه.» بعد هم رفت آب‌گوشت را با خاک انداز از روی زمین جمع کرد. لاشه‌ی زودپز هم که سرش پکیده و جر خورده بود، راهی سطل آشغال شد. بعد هم سفارش کباب داد.
من بعد از پانزده سال یا شاید هم بیست و پنج سال، هنوز از زودپزها می‌ترسم. کلا از هر چیزی که سوپاپ دارد می‌ترسم. از هر چیزی که داخل آن قل می‌زند و بخارش یک میلیون پاسکال به سرش فشار می‌آورد می‌ترسم. از آدم‌های این طوری هم می‌ترسم. از خودم می‌ترسم. از این‌که نوشتن برایم شده سوپاپ می‌ترسم. از اینکه سوپاپم خراب شده خیلی می‌ترسم. از اینکه حیات زودپزها به سوپاپشان وصل است، خوف می‌کنم. از اینکه زودپزها یک روزی محکوم به پکیدن هستند می‌ترسم. این عکس هم هیچ ربطی به نوشته‌ام ندارد. فقط خوش به حال آدم‌هایی که سوپاپ‌شان خوب کار می‌کند.

20151206043810_dscf2517

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.