هفتاد و یک

یک جایی خوردم به تور یک زن تُرک که روسری‌اش را سفت پیچیده بود دور سر و گردنش و یک گوشه‌ای اتاق تنها ایستاده بود و پشت سر هم سیگار کنت می‌کشید. یک جورِ ناجوری روسری و سیگارش با هم تناقض داشتند. من هم اساسا از آدم‌های متناقض می‌ترسم. مثلا از آدم‌هایی که عکس پروفایل‌شان “یا حجت ابن الحسن العسکری” است اما عکس کیم کارداشیان را توی فیس‌بوک تخس می‌کنند. یا از آدم‌هایی که به حرمت محرم ویسکی نمی‌خورند. من هوموفوبیای شدیدی نسبت به این آدم‌ها دارم. آن هم بی‌دلیل. بابت همین هم رفتم یک گوشه‌ی دوری قایم شدم. اما من یک جور ناجوری جاذب آدم‌های تنها هستم. زن ترک کمی توی اتاق دور دور کرد و یک راست آمد پیشم. بعد تازه فهمیدم که نه انگلیسی می‌فهمد و نه فارسی. فقط یک کلمه گفت “تورک؟”. من هم یک کلمه گفتم نچ. خودش را از تک و تا نیانداخت. یک چیزهایی گفت. من هم تماشایش کردم. بعد تلاش کردیم یک جوری سر همدیگر را گرم کنیم. بعد کم کم ترسم از او ریخت. مطمئن شدم یکی از راه‌های تفاهم همین است که زبان هم را اصلا نفهمید. ایده ها و عقاید و جهانبینی‌ها و ایدئولوژی‌ها عمدتا از طریق مدیای زبان منتقل می‌شوند. بعد هم چون هیچ دو انسانی با هم تفاهم ندارند، کار به جای باریک می‌کشد. اگر زبان همدیگر را می‌فهمیدیم احتمالا همان اول به او می‌گفتم: «تو خفه نمیشی این قدر روسری تو سفت بستی؟» اما در عوض برایش از یک تا ده به ترکی شمردم. از ترکی فقط همین را بلدم. کلی خندید. اگر ترکی بلد بودم بعد بهش می‌گفتم: «سیگار و روسری خیلی ترکیب چرندیه». اما در عوض دوباره از یک تا ده به ترکی برایش شمردم. یک چیزی گفت و دوباره ریسه رفت. بدون زبان مشترک، انگار آدم‌ها می‌افتند توی خلاء. یک سکوت خوبی بین‌شان می‌افتد. یک سکوتی که دلیل موجهی دارد: زبان نفهمی. بعد به آدم فرصت می‌دهد که خوب فکر کند. مثل من. خوب فکر کردم و دیدم اصلا ترکیب سیگار و روسری چیز بدی نیست. خیلی هم خوب است. بعد با هم تمام عکسهای وبلاگم را توی تلفنم دیدیم. به این عکس هم که رسید دستش را گذاشت روی قلبش و گفت آه! عکس دیدن از حرف زدن کم‌خطر‌تر است. بعد هم یک چیزی گفت که احتمالا یعنی من باید برم. و رفت. حالا هم فقط یک چیز می‌دانم که تا آدم شدن و «پِری‌جاج» نکردن هنوز خیلی راه دارم.

20141201001144_img_5147