آخ! امروز راننده ماشین جلویی دلش خواست بیهوا یک جایی بزند روی ترمز. دیر جنبیده بودم، سپر ماشینم رفته بود هزارتوی حلق رانندهاش. اما نرفت. در عوض یک سیب زرد از زیر صندلی قل خورد و پرید بیرون. لابد اینرسی بود دلیلش. یا حالا یکی از دستگلهای نیوتون. یا هر چی. شکفت صورتم با دیدن سیب. از کی لمیده بود زیر صندلی به انتظار ِ ترمز خرکی؟ چه میدانم. گرسنه بودم و وسط آن ترافیک انگار خودِ حوا را گذاشته بودند توی بغل گرمم. یکهو زیر لب گفتم«خدا رو کولُمه» و فکرم رفت سمت علی منصوری. فابریکی اصطلاح خودش بود. املت درست میکرد توی خوابگاه مزه باقالیپلو میداد با ماهیچه. هر وقت راضی بود از دنیا میگفت «خدا رو کولُمه»، به ضمه لام. آخ! الان چند وقت است که توی گذشتهها پرسه میزنم عزیزم؟ اوف! خیلی وقته. قدیمها همیشه در آینده زندگی میکردم. آینده یعنی همین اینجایی که الان هستم. البته اینجا که نیستم. چون حالا من رفتهام توی گذشته. چقدر پیچیده شد جگرم. بگذار یک بار دیگرتوضیح بدهم شاید لااقل خودم فهمیدم. انگاری منِ توی گذشته، همیشه توی آینده زندگی کرده و منِ توی آینده، رفته توی گذشته. این دو تا هیچ وقت همدیگر را ملاقات نکردهاند. اصلا کجا ملاقات کنند؟ توی “حال”؟ ولمون کن جان عزیزت. حال که جای ملاقات نیست. حال گه است. حال خر است.
“حال” فقط همین سیب زیر صندلیام است. با آن لک و پیس روی تنش. مزهی ترشش. همین. من هم خوردمش و رفت توی مری و معده و روده و اگزوز. حال همین است. سیبِ از صندلی درآمده و به اگزوز رفته. همین. گاز آخر را که از سیب زدم، دوباره رفتم پیش علی منصوری تا املت درست کند و حالش را ببریم. خدا رو کولُمه علی.
باز پینویس کنم ربط ِعکس را به متن. هیچ ربطی ندارند الا اینکه شاید یک روزی منِ گذشته و منِ آینده بیایند روی یکی از این نیمکتها، بشینند کنار هم. اصلا همدیگر را بغل کنند و فشار بدهد تا بشنود یکی. بعد آن یکی بشیند و تماشا کند آب و آسمان را و سیب گاز بزند. همین!