پنجاه و نه

روزی که تو رفتی، ساعت خانه از حرکت ایستاد و عقربه‌هایش دیگر دنبال هم نمی‌دویدند. فکر کردم تا امروز شادیِ بودن تو در این خانه، مهمیز به جان آن‌ها می‌زده. فکر کردم حالا که نیستی زمان هم ایستاده و دلیلی برای جلو رفتن ندارد. اما تازه فهمیده‌ام که مشکل نبودن تو نیست. مشکل باطری قلمی بود. عوض کردم. همه چیز درست شد. بدون تو هم عقربه‌ها شاد و شنگول می‌دوند به دنبال هم. جدن.