میوهفروشی نزدیک خانهی ما سه تا صندوقدار دارد. یکی از آنها کپی برابر اصل ژولیت بینوش است. دو سالی میشود که آنجا استخدام شده و من همیشه اصرار دارم با او حساب کنم. خب، من ژولیت بینوش را دوست دارم. کلا من سینمای فرانسه را دوست دارم. اصلا من فرانسه و هر چیز متصل به آن را دوست دارم. حتی شیرینی فرانسوی و سالاد فرانسوی. همین دلیل برای دوست داشتن این صندوقدار کافی است. امروز بالاخره رازم را به او گفتم. به او گفتم که خیلی شبیه ژولیت هستی و همین پاراگراف بالا را برایش بلغور کردم. خندید و گفت: «تو فرانسوی هستی؟». با افسوس گفتم نه. گفت: «فرانسه زندگی کردی؟». تا تاثر گفتم نه. گفت: «تا حالا اصلا فرانسه رو دیدی؟». با خجالت گفتم که ده سال پیش برای چهار ساعت روی صندلی سالن ترانزیت فرودگاه شارلدوگل نشستم. همین. خندید و گفت پس چرا فرانسه را دوست داری ؟ باید یک سفر بری آنجا. گفتم نه. از عمد نمیخواهم بروم. چون مطمئنم که اگر بروم دیگر این قدر دوستش ندارم. اصولا چیزی که خیلی دوست دارم را نمیخواهم از نزدیک ببینم. سیبزمینیها را اسکن کرد و گفت: «موافقم. چون کلا چیز خوبی توی این دنیا وجود نداره. خوبی تا وقتی مفهوم داره که دور باشه. خوبی فقط زاییده خیال آدمه، اونهم فقط به خاطر در دسترس نبودن. نزدیک که شدن، تازه میفهمی چقدر چرندن.» الکی نبود که این صندوقدار را دوست داشتم. بعد برای اینکه فضا را تلطیف کند، پرسید: «حالا کجام شبیه ژولیت هست؟» و پرتقالها را قل داد توی سبد. گفتم:«صورتت. چشمهات. دهنت. همه جات. فقط قیافهات خستهاس. لااقل خستهتر از ژولیت.» لبهایش را آویزان کرد و زیر لب گفت: «آره… من کلا خستهام. این خیلی بده. مگه نه؟»
گفتم نه. گفتم بستگی دارد به این که طرفت چه بخواهد. گفتم من از آدمهای خوشحال و الکی سرحال که همیشه مثل تیرکمان، ضامن خندهشان آمادهی شلیک است بدم میآید. آدمهای همیشه راضی و قانع حالم را بهم میزنند. اینها آدمهایی هستند که اساسا با مقوله فکر کردن رابطهی خوبی ندارند. آدم اگر روزی دوازده دقیقه به چیزهایی غیر از زندگی روزمرهاش فکر کند، متوجه میشود که خندههایش خیلی هم چندشآورند و اصولا چیزی برای خندیدن در این مُلک باریتعالی وجود ندارد. بعد هم این عکسم را توی موبایل بهش نشان دادم. گفتم دنیای واقعی را اگر خلاصه کنی، همین میشود. آدمهای تنهای کنارِ هم، لای همهی این قشنگیها. یکی درختها را میبیند و الکی میخندد و یکی هم این دو آدم را میبیند و گریه میکند.
افتاده بودم به مهملبافی. قیافهی ژولیت از آنچه بود خستهتر شد. احساس بدی داشتم. یک زن شصت سالهی خسته، که خیلی شبیه به ژولیت بینوش عزیزم بود را خستهتر کردم. حالا باید تا آخر روز را همینطوری سپری کند. بهش گفتم که من اختلال روانی عکس گرفتن دارم و دوست دارم از همه چیز عکس بگیرم. بار بعد با دوربینم بیام و ازت عکس بگیرم؟ گفت اینجا نه. گفت:« بریم یک جای خوب و یک بطری شراب فرانسوی مهمانم کنم و آنجا مفصل عکس بگیر و حرف بزنیم. الکل بهترین راه همذاتپنداری با آدمهای راضی و خوشحاله» انگار که دِیت گذاشته باشیم. قبول کردم. حالا قرار است یک بار که ژولیت خیلی خسته است و من هم خیلی قاراشمیشتر از همیشه بودم، برویم یک جایی و ته یک بطری شراب فرانسوی را بالا بیاوریم و به همهی دنیا لعنت بفرستیم. گمان کنم شب خوبی بشود. اگر رفتم، عکس ژولیت را همینجا برایتان پست میکنم. قولِ شرف.