پنجاه و هفت

رفته بودم یک جایی برای قدم زدن. این زوج جوان هم جلویم راه می‌رفتند. بدجوری احساساتشان رقیق شده بود. راه به راه مثل سیم هدفون در همدیگر گره می‌خوردند و کارشان به بوس و بغل و سلفی می‌کشید. بعد رسیدند به قله‌ی این کوه و قله‌ی احساسات‌شان. من هم عکس‌شان را گرفتم. بعد با خودم فکر کردم که اگر زبانم لال، یک روز یکی از این‌ها جا بزند و از رابطه بکشد بیرون چه می‌شود؟ تکلیف این مـومـنت‌های جانـگداز چیست؟ هیچ. لابد دهن‌شان سرویس می‌شود. حق‌شان است. می‌خواستند وارد آن نـشوند. رابـطه مثل مـیدان جـنگ است. یک میدان جنگی که یا باید همان‌جا آدم را خــاک کنند یا بخشی از خودش را لای جـسدِ روزهـای با هم بودن، جا بگذارد. هر کسی که بیرون بیاید مثل سربازی است که دست و پـایش را تـوی مـیدان جا گذاشته است. تا آخر عمر یک حفره‌ی سیاه و خالی با خودش یدک می‌کشد. یک جـاهایی که تنها می‌شود، ساعت‌ها زل می‌زند به جای خالی دست و پایـش. بعد لابد فـحش می‌دهد بـه رابطه. بـه خودش. بـه همه‌ی میدان‌های جنگِ دنیا.
من هم حـالا همین حس را دارم. یک آدمی که بیست و چهار سال است او را می‌شناسم، با من سرسنگین شده است. تقصیر خودم است و حواس‌پرتی کرده‌ام. گو اینکه ‌حواس‌پرتی خیلی عذر موجهی نیست. ماجرا مثل قتل است. عمد و غیر‌عمدش آن‌چنان فرقی ندارد. یک چیزی این وسط کشته شده و لابد من قاتل آن هستم. حس می‌کنم افتاده‌ام وسط مـیدان مین. پاورچین پاورچین به دنبال یک راه فرارم. یک جوری که بتوانم سالم از آن بیرون بیایم. بی آنکه دست و پایم را جا بگذارم. خیلی هم این ماجرا برای من جدی و حزن‌انگیز است. آن‌قدر جدی که کم‌کم دارم به این فکر می‌افتم که بُعد سوسیالستی خودم را زیر پا بگذارم و رابطه‌ام را با همه قطع کنم. وقتی می‌گویم همه، یعنی همه. من سربـاز قابلی نیستم و تحمل درد از دست دادن را ندارم. احتمالا خیلی هم برای میدان جنگ ساخته نشده‌ام. من بیشتر به درد این می‌خورم که گوشه‌ای عزلت را تجهیز کنم و همان‌جا زندگی کنم. اگر رفتم روی مین حتما خودم را بازنشسته می‌کنم و همین کار را می‌کنم. خیلی هم حزن‌انگیز و جدی.

20150615025627_dscf0312