پنجاه و چهار

یک جایــی خوانـده بودم که بهـشت‌ها را وسط جـهنم می‌سازند. مثالش هم واحــه بود. یک جزیره‌ی آباد وسط اقیانوسی از ماسه‌‌ی داغ. دلیلش را هم توضیح داده بود. فکر کنم گفته بود که همه چیز نسبی است. گفته بود که انسان تا درد نکشند پـی به کیفیت بی‌دردی نمی‌برد. تا از جهنم رد نشود، لذت بهشت را نمی‌برند. لذت واحه. بعد هم گند زده به امید زندگی و گفته بود جهنم همیشه هست، اما بهشت موقتی است. این عکس هم برای من حکم واحه را دارد. بهشتی موقت وسط یک جهنم دائمی. یک کراپ درست از یک جهنم بزرگ که فقط بهشت کوچک وسط آن معلوم است. حذف موقت جهنم. یک بغل گرم وسط یک جهنم سرد و بی‌روح. توقف زمان در جای حساس. اسمش را گذاشته‌ام واحه‌ی زمان. زندگی هم لابد یک صــحرای بزرگ و داغ است که واحه‌‌های خنکی گوشه و کنارش دارد. پیدا کردنش کار سختی است. نگه داشتنش از آن هم ســخت‌تر. بدتر از همه این که هیچ کس نمی‌تواند توی واحــه زندگی کند. هیچ بـهشتی پایدار نیست. واحه یک نفـس‌گیری کوتاه است. به اندازه‌ی یک بغل کردن. اما اگر همان هم نباشد، آدم از تشنگی می‌میرد. شکنجه‌ای سخت‌تر از پیدا نکردن واحه در این بیابان وجود ندارد. گم‌گشتگی. سرگشتی. استیصال. گم شدن، ملال‌آورترین شکنجه‌‌ای است که برای آدم ست آپ شده است.

20150622025835_dscf0110