۵۸

امروز ماشینی که راننده‌اش شبیه مراد جباری بود، پیچید جلویم. اگر دیر جنبیده بودم، سگ‌دست ماشینش پانکراسم را دریده بود. اما به موقع فرمان را پیچاندم و پانکراسم را نجات دادم. برای چند لحظه زل زدم به راننده‌اش. شیشه را دادم پائین و سرم را بردم بیرون. ‌به فارسی پرسیدم تو مراد جباری هستی؟ رم کرد و فلنگ را بست.

مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌ کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. اصلا هیچ‌وقت درک درستی از احجام و مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه ۳۷ درجه آن را قطع کرده‌اند چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. شاید هم بیشتر. همان شبی که کارنامه را دادند، یک دادگاه غیرعلنی وسط اتاق نشیمن برقرار شد. من هم متهم ردیف اول تا آخر. تفهیم اتهام شدم و مجازاتم معلوم شد. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). اما مجازات اصلی باز شدن پای مراد جباری به خانه بود. معلم خصوصی. می‌نشست روی مبل گوشه‌ی اتاق پذیرایی. درازترین آدمی بود که تا حالا روی آن مبل نشسته بود. زانوهایش هم‌تراز گونه‌هایش می‌شد. بعد تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم.

شهریور امتحان دادم. شدم دوازده و نیم. مراد‌جباری تلفن زد که چند شدی؟ گفتم دوازده و نیم. گفت خاک تو سرت. اگر دم دستش بودم حتما عملن خاک تو سرم می‌کرد.

من هنوز هم اجسام سه بعدی را درک نمی‌کنم. ولی قیافه‌ها خوب توی ذهنم می‌مانند. مطمئنم آن الدنگی که امروز صبح پانکراسم را تهدید کرد، خودِ مراد جباری بود.