۴۰۳

خسرو جان سلام. حالا که این نامه را می‌خوانی حتما هفت کفن پوسانده‌ام و از بالای ابرهای آسمان هفتم در کنار ۷۲ حوری موعود، به تو خیره شده‌ام. نمی دانم چرا پدرت اسمت را خسرو گذاشته است. آن هم در کشوری که حرف خ را کاف تلفظ می‌کنند. اما مهم نیست. حالا که این نامه را برایت می‌نویسم در خانه قرنطینه‌ام. یک مرض واگیردار افتاده بین مردم و همه مجبوریم خودمان را در خانه حبس کنیم. حوصله‌ام سر رفته است و صرفا بابت همین حوصله سر رفتن است که دارم برای نتیجه‌ام که تو باشی نامه می‌نویسم.

خسرو جان. شاید این ویروسی که واگیر شده برای ما حکم زن‌بابا را داشته باشد اما به گمانم برای شما دایه‌ی مهربان‌تر از مادر است. بخشی از زیبایی‌هایی که نسل من برای شما آیندگان در این دنیا به ارث می‌گذارد، مدیون همین ویروس خواهد بود. این‌که حالا به زمین مجالی دادیم برای نفس کشیدن. البته نسل انسان به این راحتی دست از سر زمین بر نمی‌دارد. ما ویروس را شکست می‌دهیم و دوباره اعمال خبیثانه خودمان را از سر می‌گیریم. کلا بشر مثل موی لنگ و پاچه است. هر چقدر بیشتر آن را با تیغ بتراشند، ریشه‌اش قوی‌تر و چهره‌اش زبرتر و خراشنده‌تر می‌شود.

نتیجه‌ی عزیزم. چیزهای عجیبی این روزها اتفاق می‌افتد. همه چیز را با صابون می‌شوریم. کالباس. سیب. پنیرخامه‌ای. حتی صابون را با صابون می‌شوریم. صبح‌ها مثل اجداد چند میلیون سال قبل‌مان، دو‌بنده‌ی آبی‌مان را می‌پوشیم و می‌رویم به دنبال شکار دستمال توالت و گوشت و تخم مرغ. مردم افتاده‌اند به انبار کردن. بیچاره مرغ‌ها. این‌قدر تخم گذاشته‌اند که آنجایشان پاره شده است. من تازه فهمیده‌ام که اجداد نئوندرتالم چه کشیده‌اند. البته آنها آن را به حساب سختی نمی‌گذاشتند. تعریف زندگی برای آنها همین بوده است. اما طی همین دویست سال اخیر آن‌قدر همه چیز را کنترل کرده‌ایم که توهم بهمان دست داده که ما مالکیم و کنترل کردن همه چیز حق ماست. حالا هم توی کت‌مان نمی‌رود که یک ویروس زپرتی از ما فرمان نمی‌برد. انگار یکی از خواب بیدارمان کرده است. آن هم با چک و لگد.

خسرو. فکر نکن که من ناامید و ترسیده‌ام. نه. اصلا. برعکس. من به این ویروس خیلی خوش‌بینم. بچه بودم با پدرم (که می‌شود پدرجدت) از دزفول که می‌رفتیم اهواز از کنار مزرعه‌هایی رد می‌شدیم که بعد از درو ساقه‌های باقی‌مانده را آتش می‌زدند. هوا به گند کشیده می‌شد و مزرعه می‌سوخت. اما این برای کشت بعد مفید بود و محصولات بعدی بهتر می‌شدند. لااقل ما دلمان را خوش می‌کردیم که تعبیرش این است. داستان این روزهای ما هم همان مزرعه‌ی آتش گرفته است. سوختن ما به نفع شماست.

خسرو. واقعا چرا پدرت اسمت را گذاشته خسرو؟ آن هم در کشوری که زبان مردمش به خ نمی‌چرخد؟ اصلا شاید مشکل ایران و آمریکا همین است که اسم مهره‌های اصلی ایران همیشه با خ شروع شده است. می‌بینی؟ اگر مرزها کره‌ی زمین را تقسیم نکرده بود، هیچ کدام از این مشکلات هم وجود نداشت. اما خسرو، خوب که فکر می‌کنم مرزها خیلی هم بد نیستند. مرزها باعث می‌شوند که بدبختی‌ها و مشکلات مثل ویروس سرایت نکنند. مثلا فکر کن اگر مرز نبود، روحانی رئیس‌جمهور سوئدی‌ها هم بود. بیچاره سوئدی‌ها. یا ترامپ رئیس جمهور شیلی می‌شد. بیچاره شیلیایی‌ها. فاصله و مرز همیشه هم بد نیست. مثل همین روزها که بابت سلامتی، دور خودمان مرز کشیده‌ایم و قرنطینه‌ایم.

خسرو. من باید بروم گوشه‌ی غار تنهایی خودم بخوابم تا فردا مثل پلنگ مازندران بروم شکار. امیدوارم وقتی تو به دنیا آمده باشی، ریشه‌ی بدی‌ها مثل موی روی لاله‌ی گوش کم‌رمق‌تر شده باشد. لااقل سلف و خلف تو به این نتیجه رسیده باشد که هیچ انسانی مالک نیست. نه مالک زمین. نه مالک انسان دیگر. نه مالک خدا. نه مالک ۷۲ حوری موعود. امیدوارم یاد گرفته باشند که انسانی که گاهی وقت‌ها کنترل جیشش را هم ندارد، نباید ادعای کنترل جهان را داشته باشد. امیدوارم وقتی به دنیا بیایی آدمها دست از کنترل برداشته باشند. حتی کنترل تلویزیون. شب‌بخیر خسرو.

خسرو جان. شاید این ویروسی که واگیر شده برای ما حکم زن‌بابا را داشته باشد اما به گمانم برای شما دایه‌ی مهربان‌تر از مادر است. بخشی از زیبایی‌هایی که نسل من برای شما آیندگان در این دنیا به ارث می‌گذارد، مدیون همین ویروس خواهد بود. این‌که حالا به زمین مجالی دادیم برای نفس کشیدن. البته نسل انسان به این راحتی دست از سر زمین بر نمی‌دارد. ما ویروس را شکست می‌دهیم و دوباره اعمال خبیثانه خودمان را از سر می‌گیریم. کلا بشر مثل موی لنگ و پاچه است. هر چقدر بیشتر آن را با تیغ بتراشند، ریشه‌اش قوی‌تر و چهره‌اش زبرتر و خراشنده‌تر می‌شود.

نتیجه‌ی عزیزم. چیزهای عجیبی این روزها اتفاق می‌افتد. همه چیز را با صابون می‌شوریم. کالباس. سیب. پنیرخامه‌ای. حتی صابون را با صابون می‌شوریم. صبح‌ها مثل اجداد چند میلیون سال قبل‌مان، دو‌بنده‌ی آبی‌مان را می‌پوشیم و می‌رویم به دنبال شکار دستمال توالت و گوشت و تخم مرغ. مردم افتاده‌اند به انبار کردن. بیچاره مرغ‌ها. این‌قدر تخم گذاشته‌اند که آنجایشان پاره شده است. من تازه فهمیده‌ام که اجداد نئوندرتالم چه کشیده‌اند. البته آنها آن را به حساب سختی نمی‌گذاشتند. تعریف زندگی برای آنها همین بوده است. اما طی همین دویست سال اخیر آن‌قدر همه چیز را کنترل کرده‌ایم که توهم بهمان دست داده که ما مالکیم و کنترل کردن همه چیز حق ماست. حالا هم توی کت‌مان نمی‌رود که یک ویروس زپرتی از ما فرمان نمی‌برد. انگار یکی از خواب بیدارمان کرده است. آن هم با چک و لگد.

خسرو. فکر نکن که من ناامید و ترسیده‌ام. نه. اصلا. برعکس. من به این ویروس خیلی خوش‌بینم. بچه بودم با پدرم (که می‌شود پدرجدت) از دزفول که می‌رفتیم اهواز از کنار مزرعه‌هایی رد می‌شدیم که بعد از درو ساقه‌های باقی‌مانده را آتش می‌زدند. هوا به گند کشیده می‌شد و مزرعه می‌سوخت. اما این برای کشت بعد مفید بود و محصولات بعدی بهتر می‌شدند. لااقل ما دلمان را خوش می‌کردیم که تعبیرش این است. داستان این روزهای ما هم همان مزرعه‌ی آتش گرفته است. سوختن ما به نفع شماست.

خسرو. واقعا چرا پدرت اسمت را گذاشتم خسرو؟ آن هم در کشوری که زبان مردمش به خ نمی‌چرخد؟ اصلا شاید مشکل ایران و آمریکا همین است که اسم مهره‌های اصلی ایران همیشه با خ شروع شده است. می‌بینی؟ اگر مرزها کره‌ی زمین را تقسیم نکرده بود، هیچ کدام از این مشکلات هم وجود نداشت. اما خسرو، اما خوب که فکر می‌کنم مرزها خیلی هم بد نیستند. مرزها باعث می‌شوند که بدبختی‌ها و مشکلات مثل ویروس سرایت نکنند. مثلا فکر کن اگر مرز نبود، روحانی رئیس‌جمهور سوئدی‌ها هم بود. بیچاره سوئدی‌ها. یا ترامپ رئیس جمهور شیلی می‌شد. بیچاره شیلیایی‌ها. فاصله و مرز همیشه هم بد نیست. مثل همین روزها که بابت سلامتی، دور خودمان مرز کشیده‌ایم و قرنطینه‌ایم.

خسرو. من باید بروم گوشه‌ی غار تنهایی خودم بخوابم تا فردا مثل پلنگ مازندران بروم شکار. امیدوارم وقتی تو به دنیا آمده باشی، ریشه‌ی بدی‌ها مثل موی روی لاله‌ی گوش کم‌رمق‌تر شده باشد. لااقل سلف و خلف تو به این نتیجه رسیده باشد که هیچ انسانی مالک نیست. نه مالک زمین. نه مالک انسان دیگر. نه مالک خدا. نه مالک هفتاد و دو حوری وعده داده شده. امیدوارم یاد گرفته باشند که انسانی که گاهی وقت‌ها کنترل جیشش را هم ندارد، نباید ادعای کنترل جهان را داشته باشد. امیدوارم وقتی به دنیا بیایی آدمها دست از کنترل برداشته باشند. حتی کنترل تلویزیون. شب‌بخیر خسرو.

1 فکر می‌کنند “۴۰۳

  1. سلام فهیم جان
    همیشه دوست داشتم بتوانم خوب بنویسم ولی شاید بخاطر کار و درس و گرفتاری های زندگی در این نصفِ ربع-قرن مهاجرتم هیچوقت حتی فرصت خود اموزشی پیدا نشد. مدتیست خواننده پروپاقرص نوشته هایت شده ام شاید از آثار قرنطینه و کار از خانه باشد.
    علاوه براینکه این پستت نیاز به ادیت داشت- یک قسمت متن ۲ بار کپی شده! ولی اشاره ات به مسیری که در آن زمینهای کشاورزی را آتش زده بودند مرا برد به خاطرات خیلی پیش و نتوانستم برایت کامنتی نگذارم.

    قلمت روان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.