اهواز که بودیم برای فرار از برنامههای ملالآور تلویزیون ایران، دست به دامان شبکههای عراق و کویت میشدیم. پدرم شش متر لولهی گالوانیزه خریده بود و مثل علم کوبیده بود روی پشتبام. یک آنتن هیئتی هم وصل کرد به نوک آن. آنقدر ارتفاع داشت که امواج تمام شبکههای حوزهی خلیج فارس را میبلعید. یک بار شبکهی عراق مسابقهی دومینو پخش کرد. برای من که تا حالا دومینو ندیده بودم برنامهی مهیجی بود. اینکه چند آدم هفتهها وقت بگذارند و چند صد هزار مهره را کنار هم بچینند و بعد با یک سر انگشت همه را بریزند. عبثتر از این؟
دو روز بعد رفتم بازار کاوه. ته بازار یک فروشگاه بود که مصالح ساختمانی میفروخت. کاشی و سرامیک و سنگ مستراح و سیفون و الخ. نصف پساندازم را لقمه کردم و گذاشتم توی دهان فروشنده و به جای آن ده برگ سرامیک کف حمام خریدم. هر برگی صد تا سرامیک داشت. سرجمع هزار تا سرامیک بندانگشتی گذاشتم زیر بغلم و آمدم خانه. رفتم توی اتاقم، در را بستم و شروع کردم به چیدن دومینو با سرامیکهای صورتی. اتاق من یک اتاق ده متری بود که معمار کجسلیقه نه پنجره برای آن تعبیه کرده بود و نه کانال کولر. در واقع احتمالا موقع ساختن مردد بوده که این فضا را اتاق کند یا سونا. مرداد ماه اهواز، در سونا را میبستم و دومینو میچیدم. ظهر برای ناهار و اکسیژن میآمدم بیرون و نیمساعت بعد هرولهکنان برمیگشتم داخل جهنم موعود. دو هفته بعد هم تهماندهی پساندازم را ریختم توی خندق بلای مستراحفروش و هزار تا سرامیک دیگر اضافه کردم به مایملکم.
شدم استاد دومینو. دستهایم موقع چیدن نمیلرزید و نفسم را به اندازهی قهرمانان زو میتوانستم حبس کنم. دو هزار مهره را ریسه میکردم و میچیدمشان تنگ همدیگر. باهاشان طرح گل و ساختمان و درخت و صندلی درست میکردم. ساعتهای متوالی. بعد هم که تمام میشد میرفتم اهل خانه را صدا میزدم که بیایند و ویران شدن عمارت را تماشا کنند. با ناخن اشاره، یکی از دو هزار سرامیک را هل میدادم و همه چیز ویران میشد. تباهتر از این؟ یک پسر سیزده ساله در فضایی ده متری که دیاکسیدکربن نجیبترین گاز موجود در هوای آن بود، هزار ساعت میساخت تا لذت ده ثانیه خراب شدن را ببرد. حس میکنم برای من یک لذت سادیستیک در تخریب هست که در ساختن نیست. البته نه هر تخریبی. تخریبی که شکل و مسیرش دست خودم باشد. تخریبی که من را ارضا میکرد. به هر حال پروردگار آن دو هزار مهره بودم و آن اتاق ده متری محضر من بود. میساختم و از خراب شدنش لذت میبردم. دوباره و صدباره. شاید هم لذت ساختن بود که دستم را میبرد به خراب کردن. خلاصه نمیدانم که میساختم تا خراب کنم یا خراب میکردم تا بسازم. مهم هم نیست. کاش لااقل معمار برای این اتاق پنجره تعبیه کرده بود.