بالاخره یک روز برگ آخر را رو میکنم و کتابی مینویسم در باب مضرات نوشتن. مینویسم که نوشتن یک مربای هویج شیرین است که سیانور دارد. مرگ شیرین میدهد به نگارندهاش. هی میخورد و هی میمیرد. بدون آنکه بفهمد از کجا میخورد. بدبخت نمیداند برای تحریر هر کلمه باید سرک بکشد به پستوهای تاریک ته خودش. بیل بزند به خاکی که هیچ خورشید و آسمان ندیده. خاکهای گندیده. بیلِ نوشتن که میخورد به آن، تازه بویش بلند میشود. آنقدر مینویسد و نفس میکشد از آن خاک تا مسموم شود. امان از آن تاریکخانههای اندرون آدمیزاد. خوشا آن آدمی که درِ پستوها را قفل میکند و میرود توی حیاط و زیر آسمان آبی، جفتک میاندازد . به شادی شیهه میکشد و انکار میکند پستوها را. همه اینها را یک روز مدون میکنم و میدهم بزنند مثلا سر درِ سازمان ملل. یا شاید ورودی قطعهی هنرمندان. یک جایی که اهمیت نداشته باشد.
پینویس کنم که یکی بیاد و ربط عکس و متن من را تحویل دهد و ماچ مژدگانی بگیرد.
بایگانی ماهیانه: مهر ۱۳۹۳
۳۴
آخ! امروز راننده ماشین جلویی دلش خواست بیهوا یک جایی بزند روی ترمز. دیر جنبیده بودم، سپر ماشینم رفته بود هزارتوی حلق رانندهاش. اما نرفت. در عوض یک سیب زرد از زیر صندلی قل خورد و پرید بیرون. لابد اینرسی بود دلیلش. یا حالا یکی از دستگلهای نیوتون. یا هر چی. شکفت صورتم با دیدن سیب. از کی لمیده بود زیر صندلی به انتظار ِ ترمز خرکی؟ چه میدانم. گرسنه بودم و وسط آن ترافیک انگار خودِ حوا را گذاشته بودند توی بغل گرمم. یکهو زیر لب گفتم«خدا رو کولُمه» و فکرم رفت سمت علی منصوری. فابریکی اصطلاح خودش بود. املت درست میکرد توی خوابگاه مزه باقالیپلو میداد با ماهیچه. هر وقت راضی بود از دنیا میگفت «خدا رو کولُمه»، به ضمه لام. آخ! الان چند وقت است که توی گذشتهها پرسه میزنم عزیزم؟ اوف! خیلی وقته. قدیمها همیشه در آینده زندگی میکردم. آینده یعنی همین اینجایی که الان هستم. البته اینجا که نیستم. چون حالا من رفتهام توی گذشته. چقدر پیچیده شد جگرم. بگذار یک بار دیگرتوضیح بدهم شاید لااقل خودم فهمیدم. انگاری منِ توی گذشته، همیشه توی آینده زندگی کرده و منِ توی آینده، رفته توی گذشته. این دو تا هیچ وقت همدیگر را ملاقات نکردهاند. اصلا کجا ملاقات کنند؟ توی “حال”؟ ولمون کن جان عزیزت. حال که جای ملاقات نیست. حال گه است. حال خر است.
“حال” فقط همین سیب زیر صندلیام است. با آن لک و پیس روی تنش. مزهی ترشش. همین. من هم خوردمش و رفت توی مری و معده و روده و اگزوز. حال همین است. سیبِ از صندلی درآمده و به اگزوز رفته. همین. گاز آخر را که از سیب زدم، دوباره رفتم پیش علی منصوری تا املت درست کند و حالش را ببریم. خدا رو کولُمه علی.
باز پینویس کنم ربط ِعکس را به متن. هیچ ربطی ندارند الا اینکه شاید یک روزی منِ گذشته و منِ آینده بیایند روی یکی از این نیمکتها، بشینند کنار هم. اصلا همدیگر را بغل کنند و فشار بدهد تا بشنود یکی. بعد آن یکی بشیند و تماشا کند آب و آسمان را و سیب گاز بزند. همین!
۳۳
اشکال کار دنیا اینجاست که همهی قانونها و مقیاسهایش را مهندسها و دانشمندان وضع کردهاند. همین آدمهایی که همه چیز را ثابت فرض میکنند و لایتغیر. انگار دنیا آزمایشگاه پدریشان است و ما هم موشهای پستوی آزمایشگاه. برای زمان و مسافت و وزن، واحد اختراع کردهاند. خیر سرشان. هر جای کرهی زمین هم بروی، واحدها ثابتند. تو چهل تا تشدید بگذار روی این ثبوت احمقانه. حالا! اگر دنیا را میدادند دست شاعر و نقاش جماعت. از همینهایی که دلشان نازک است به مثابه پر گل. کنفیکون میشد دنیا. دیگر ثانیه، ثانیه نبود. یک جایی ثانیه، چشم به هم زدنی تمام میشد و یک جایی هم تا ته عمر کش میآمد. فاصله هم ایضا. متر که متر نبود. یک متر فاصله از لب جهنم کجا و یک متر فاصله از لب ِ یار کجا. اوف! همه چیز همین است ایضا و ایضا عزیزم.حالا بیا و بگو قبل از تو انیشتن به این حرف رسیده و نظریه نسبیت را کرده توی حلق شاعر جماعت. خوب که چه؟
دخترک توی عکس داشت با تبلتش با کسی حرف میزد. فاصله صورتشان چقدر است؟ سی و چهار سانتی متر؟ من میگویم یک دنیا فاصله هست بینشان. همزمان که داری فکرمیکنی به نظریهی من و انیشتن، بیا و بغل کن مرا.
۳۲
این که عکس را کجا گرفتهام و چه و چه مهم نیست. مهم روضهای است که میخواهم بخوانم. ده سال پیش رفته بودم اسکاتلند برای سفر. آن وقتها پوند بود هزار و خوردهای و کارمندها خودشان را که میتکاندند، میتوانستند یک سفر اینچنینی بروند. حالا فوقش یک بار توی عمرشان. آنجا کنار همهی چیزهای خوبش، یک چیزی داشت که دل آدم آزاده را چرکین میکرد. همه جا دوربین مدار بسته داشت. از اتوبوس و مدرسه و دکانها بگیر تا مستراح و کلیسا و مکانهای فسق و فجور. سفر که تمام شد و برگشتم ایران، هر جایی منبر مفت و مستمع بیکار پیدا میکردم، میرفتم بالا و نطق بلندبالایی میکردم که واویلا. آخر زمان بود اروپا. همه جا دوربین مداربسته. همه جا بیگ برادِر. همه جا چشمهایی که میپایید آدمها را.
حالا ده سال از منبرهای من گذشته. دوربینهای مدار بسته که جمع نشد هیچ، دوربینهای مدارنبسته هم اضافه شده. هر کسی یک چیزی توی جیبش دارد که فیلم و عکس میگیرد. هیچ جا امان نداری. مثل چسفیلِ توی قابلمه استرس به آدم وارد میشود. تا همین چند سال پیش آدم که تندش میگرفت، یک بیخ دیوار پیدا میکرد و خلاص میکرد خودش را. فوقش دو تا لعنت و فحش میخورد و تمام. حالا کی جراتش را دارد؟ دست به زیپ نرفته به اندازه دور زمین فوتبال عکاس و فیلمبردار دور آدم جمع میشود. عکس و فیلم دوبعدی و سه بعدی و سینما مکس و اینها. بعد هم مدرک جرمها کلاسه میشوند و ولو توی فیسبوک و یوتیوب. همین مکانهای دستجمعی ریزش آبرو و حیثیت. این هم یک نمونهی زندهاش. واقعا دیگر آخر زمان است و همین روزهاست که سر کلهی کسی پیدا شود.
۳۱
حواسم نبود که این مرد زل زده به من. لابد توی دلش میگوید عکس نگیر عکاس الدنگ. شاید هم دارد فکرهای دیگر میکند. مثلا چطور با یک رول دستمال کاغذی و یک جعبهی خالی پلاستیکی و یک دریل میشود رفت خواستگاری یک زن دوچرخه سوار؟ یا لااقل از زن خواهش کند او را تا جایی برساند. روی همان میلهی سرد و سفت جلوی دوچرخه. حالا شاید هم توی راه یک جوری از او خواستگاری کرد.شاید هم دارد فکرهای بدتری میکند. نمیدانم.
۳۰
آدم هر چقدر هم بچهگریز باشد و با دیدن بچه کهیر بزند، با دیدن دخترکان این شکلی وسوسه میشود تا پدری کند. اصلا دختر باید این ریختی باشد. بیخود و بیجهت خوشحال باشد و روی تُک پا بدود. موهای لختش با هر بار پریدن دخترک موج بگیرند و ناظر را افسون کنند. حالا اگر یک عروسک اسب تکشاخ سفید هم دستش باشد که فبهاالمراد. اگر یکی از دخترها را داشتم، احتمالا خونها میریختم. خون هر کسی که میگفت بالای چشمش ابروست. پاچهاش را به لبانش بخیه میزدم. اصلا خدا خر را شناخته که به او شاخ نداده. حکما من را هم شناخته و گفته «این داداشمون جنبه نداره، یه دفعه دختر ندید بهش ها».
خلاصه اینکه دو هفته پیش عکس این دخترک را گرفتهام، اما شک ندارم که در سالیان گذشتهی دور، یکی از آنها را داشتهام. شاید هم آمده بوده به خوابم. آدمی است دیگر. زمان توی مغزش پس و پیش میشود و نمیداند کدام اتفاق افتاده و کدام قرار است اتفاق بیافتد. کدام مال همان زندگیاش است و کدام مال زندگی بعدیاش. هیچ وقت برای شام چلوکباب را همراه با معجون عسل-موز-گردو- شیر نخورید. یا میافتید به چرندگویی یا کفر گویی. یا شاید هم هر دو.
۲۹
یادم نیست کجا این عکس را گرفتم. تاریخش برمیگردد به شش سال پیش. آنوقتها کسی نبود بگوید اخوی! مگر گل و برگ هم عکس گرفتن دارد؟ روحیهمان لطیف بود لاکردار. برگ گل بود. پشمک بود. پر قو بود. روزگار چنگ انداخت و رد خون گذاشت روی گوشت و پوست و تنمان. حالا زبر منم، سیخ منم، کاغذ سمباده منم. آخ شهرام کجایی؟ دولت منصور کجاست؟ نور کجاست؟ سینهی مشروح کجاست؟ چه شدیم ما؟ چه شدم من که حالا با دیدن گل عق میزنم؟
۲۸
اسم این طور عکسها را چه باید گذاشت؟ عکسهایی که از دونفر در حال سلفی گرفتن، گرفته میشود؟ سلف سلفی؟ سلف سرویس؟ آنتی سلفی؟ سوپر سلفی؟ چی؟ این دو پنجهی آفتاب از فرانسه آمده بودند برای سفر. تلاش میکردند با موبایل یک عکس سلفی بگیرند تا هم خودش باشند و هم خیابان پیچپیچی پشت سرشان. دمارشان درآمد تا عکس را گرفتند. بیست باری تلاش کردند. شاید هم بیشتر. خواستم بروم جلو و بگویم «بده به من دوربین رو تا ازتون عکس بگیرم». بعد به خودم گفتم چه کاری است. لذتی که در سلفی هست در باقلوا نیست. سلفی آدمها را به هم نزدیک میکند. مجبورند سرشان را روی شانه هم بگذارند، دست دور کمر هم بیاندازند و بچسبند به هم. مثل خرمای مضافتی. مثل آلوی خشک بخارا. مثل ماهی ساردین. سلفی بهانه است فقط. بهانه برای این به همپیچیدنها. حالا عکس خوب هم در نیاید، مهم نیست. مهم همان است که گفتم. حالا! شما هم اگر معذورات اخلاقی دارید و خجالتی هستید و دستتان به انتحار عاشقی نمیرود، موبایل بردارید و بیفتید به سلفی گرفتن با دلدارتان. سلفی از باقلوا هم بهتر است.
۲۷
آدمها را باید ثبت کرد تا از خاطر نروند. عکسشان را گرفت یا نوشتشان. این حقیقت واضحی است که این همه سال جلوی چشمم بوده و توجهی به آن نکردهام. حالا آرزو میکنم کاش هر کسی را که از زندگیام گذر میکرد، ثبت کرده بودم. ولو یک گذر چند دقیقهای. حافظه آدمیزاد از چغندر خام هم ذلیلتر است و چهرهها و خاطرهها را به مرور زمان قلع و قمع میکند. آن هم به صلاحدید و سلیقه خودش. این چغندر حالیاش نمیشود که هر کدام از این آدمهای گذری چیزی از خودشان هدیه میدهند به آدم. یک چیزی از خودشان جا میگذارند و بعد میروند.
رفته بودم سوریه. کی؟ تو بگو هفده سال پیش. میخواستم برای مهاجرت به کانادا اقدام کنم. که جور هم نشد. تور گرفته بودم. البته بیشتر تور من را گرفته بود و انداخته بود کنار یک مادر و دختر. دخترک پزشک بود و میخواست برود آمریکا برای گرفتن تخصص. مادرش هم آمده بود تا همراهش باشد. لابد روزهای آخر دلش میخواست با او باشد. ده روز با هم بودیم اما الان اسمش هم یادم نمیآید. زری؟ فرنگیس؟ حمیرا؟ ای چغندر نسناس. لاغر بود و صورت کشیدهای داشت. قبل از هر جمله یک دور زبانش را میکشید به لبهای نازکش که هیچ وقت ماتیک نمیخورد. انگار میخواست وقتکشی کند تا کلمههای خوب را برای جملهاش پیدا کند. توی آن ده روز صمیمی شدم با مادر و دختر. روز سوم مادرش گفت بیا برویم سر قبر شریعتی. یک گروه آدم الاغ با سنگ و چوب افتادهاند به جان در و پنجرهاش و خرابش کردهاند. گفتم برویم. حوصله دیدن قبر حضرت آدم و کلیسای قرون وسطایی نداشتم. از تور کشیدیم بیرون و رفتیم مرکز شهر دمشق و یک قوطی رنگ روغنی سبز و یک برس و جارو و چند دستمال نخی خریدیم. بعد هم سر قبر دکتر. قاب عکسش خرد شده بود کف زمین. شیشهها را شکسته بودند. زری یا فرنگیس یا هر که بود، پول داد به نگهبان قبرستان تا برود دو تکه شیشه و کمی بتونه بخرد و آنجا را شیشهدار کند. تا ساعت چهار بعد از ظهر رنگ کردیم، جارو کردیم و دستمال کشیدیم. در را بست و زری یا فرنگیس یا هر کسی که بود به نگهبان گفت «دکتر حرمت داره. نذار این کار رو بکنن». نگهبان نفهمید چه میگوید. شاید هم خودش را زد به نفهمی.
خسته و کوفته با دخترک و مادرش رفتیم یک ساندویچفروشی کوچک و ساندویچ خوردیم. چهره سوسیسفروش یادم هست اما هر چه زور زدم قیافه زری یا فرنگیس نیامد جلوی چشمم. تا دخترک توی این عکس را دیدم. آی دل غافل! این شکلی بود پس. فقط موهایشان فرق داشت. به چغندر خام توی کلهام گفتم احمق جان! دیگر به تو اعتماد نمیکنم. عکسش را این بار میگیرم که دوباره دریوزگی تو را نکنم. کامپیوترم از تو مهربانتر است.
دخترک خودش جلو آمد و دوربینش را داد دستم و گفت«میشه یه عکس از من بگیری؟»
لهجهی استرالیاییاش بیداد میکرد و مطمئن شدم که این زری یا فرنگیس نیست.
گفتم«آره. به شرطی که بعدش بذاری منم یه عکس از تو بگیرم!»
خندید و گفت«بگیر. ده تا بگیر.». اصلا نپرسید عکسش را برای چه میخواهم. حتما فهمید که شبیه زری یا فرنگیس است.
حالا خیالم راحت است. اگر هفده سال دیگر یکهو به ذهنم آمد که آن دخترک را کنار پل یادته؟ همون که لهجه داشت. از ملبورن آمده بود. موهایش را دم اسبی بسته بود؟ همون دختره شبیه زری یا فرنگیس بود که یک بار قبر دکتر را با او تمیز کردیم. حالا کجاست؟ لابد یک متخصص مغز و اعصاب شده و برو و بیایی به هم زده. اصلا من را به خاطر میآورد؟ عمرا!
۲۶
اینجا نزدیک خانه ما نیست. دور است. آنقدر دور که برای رفتن به آنجا مجبور بودم سوار هواپیما بشوم. برای هواپیما سوار شدن هم فرودگاه لازم است. من هم از فرودگاه بیزارم. به هزار و دو دلیل موجه. لااقل برای خودم موجه. دو تای آنها را میگویم و خود بخوان حدیث مفصل را. یکی اینکه فرودگاه بعد از “مرگ”، دومین عامل جدائیهاست. آدمها میروند توی فرودگاه و بعد گم میشوند، جدا میشوند و میروند سی ِ خودشان. برسد آن روزی که با بولدوزر فرودگاهها را خراب کنند و به جایش زمین فوتبال درست کنند. شاید هم پارک ارم و طرقبه و شاندیز. دلیل دوم اینکه فرودگاه محل تجاوز به حریم خصوصی آدمهاست. مخصوصا اگر موهایت سیاه باشد، پشم و پیله داشته باشی یا لهجه. هر چیزی که فکر مامور فرودگاه را ببرد سمت القاعده و بمب و مین و برج دوقلو و نفت و گزینه نظامی روی میز و انرژی هستهی آلبالو. اول چمدانها را میگذارند زیر اشعه ایکس. بعد هم باید کمربند و کفش و حلقه و ساعت وگوشواره و کلاه و کیف و خاک کف جیبهایت را دربیاوری.
بعد خودت را میفرستند توی یک استوانه شیشهای و میگویند دستها همه بالا. بعد چیزی میچرخد دورت. انگار میگوید الهی دورت بگردم. اما نه. تنها کاری که میکند این است که تن لخت و عور آدم را میاندازد روی مانیتور خانم سکیوریتی که کناری نشسته دارد به همه جای تو میخندید. این یعنی با آفتابه رفتن توی حریم خصوصی آدم. دست آخر هم مامور چلغوزی با احترام میگوید وا کن در چمدونِ بیصاحاب مونده رو! میگویم چرا؟ میگوید شی مشکوک داری. باز کردم. گرفت دستش و گفت این چیه؟ گفتم خمیر ریش! ما ایرانیها ریشهایمان از سبزه عید تندتر رشد میکند. قطرشان هم زیاد است. این هوا (نوک انگشت شست و سبابه را چسباندم به هم تا قطر پیاز موها را درک کند). گفت «شرمنده. خیلی زیاده این. نمیتونی ببری تو هواپیما. شاید دلت خواست با خمیر ریش ژیلت هواپیما را بکوبی زمین»
منطقی داشت بهتر از آب ِ روان. یادت بخیر سهراب. خمیر ریش را انداخت تو زبالهدان و گفت« فاصله بین شر و خیر قبلا یک تار مو بوده. حالا همین قدر هم نیست.بفرما سوار شو»
اینطور است که از فرودگاه بیزارم. تو بتراش هزار دلیل دیگر را.
توی هواپیما یک پرتقال از جیب کوله درآوردم. از جیب آن طرفی هم یک چاقوی سوئیسآرمی چند کارهی تیز و برنده. بغل دستیام گفت«اوه مای گاد! نایف!»
گفتم «آره ابله. نایف. ژیلت رو انداختن توی زبالهدونی، کارد رو کاری نداشتن. با این نایف میتونم خلبان رو سر ببرم، پوستش رو بکنم و هواپیما رو ببرم یه جایی توی اقیانوس هند بندازم تو آب. با خمیر ریش که نمیشد.»
بگذریم. خواستم بگویم برای این عکس، قربانی دادهام. یک بطری پر از خمیر ریشتراش ژیلت به قیمت یک دلار و هفتاد و پنج سنت. فدای سرت.