دویست و بیست و چهار

یک همسایه‌ای اهواز داشتیم که دو تا بچه داشت. اسم‌شان را گذاشته بود امید و آرزو. به نظرم اسم‌ بچه‌هایش را خیلی زیرکانه انتخاب کرده بود. آدم چند برابر تعداد دم و و بازدم‌های روزانه‌اش باید بچه‌هایش را صدا کند. فلانی دست نزن. از درخت بیا پائین. تو لیوان جیش نکن. جوراب‌هات رو نکن تو دماغت. و الخ. هزار بار باید اسم بچه را آورد به زبان. پس لااقل یک اسمی باید گذاشت که روحیه‌ی خوب و خوش‌بینی و امید به آینده را تلقین کند به آدم. امید و آرزو، برای اسم بچه خیلی دل‌چسبند. لااقل بهتر از این است که اسم‌شان را مثلا بگذارند گرگ‌آقا یا آفت. آدم جسارت نمی‌کند بچه‌‌ی خودش را صدا کند. 

خلاصه این‌که امید و آرزو مایحتاج و سوخت اصلی ما آدم‌هاست. مخصوصا در این برهه‌ی حساس زمانی که ول‌کن‌مان نیست و از برهه تبدیل شده به عادت روزگار. شب یلدا را زنده نگه دارید. آجیل بخورید. تا حدی که مثانه‌تان جا دارد هندوانه بخورید. فال حافظ بگیرید و اگر بد آمد بزنید صفحه‌ی بعد. همه‌ی جوک‌هایی که بلدید را با همدیگر تقسیم کنید. اگر هم قرار است شب‌نشینی کنید و یک‌هو دل‌تان خواست بچه درست کنید، به بسته‌ی پیشنهادی من (و نه خودِ من) هم فکر کنید. امید و آرزو اسم‌های قشنگی‌ هستند.

یلداتون مبارک.

عکسم هم که ربطش همان رویش سبز از دل سنگ و این قضایاست.

دویست و بیست و سه

دوازده دقیقه بعد از زلزله زنگ زدم به موبایل پدرم. نگران بودم. پرسیدم اوضاع چطوره؟ خندید و گفت همه چیز آرومه.گفتم کجایید؟ گفت توی ماشین. خیلی هم راحتیم. گفتم سردتون نیست؟ گفت نه. مثل بهاره. گفتم زیاد لرزوندتون؟ گفت نه. آروم بود. نگران نباش. پرسیدم: موبایل‌تون شارژ داره؟ بنزین دارید؟ پتو چی؟ خندید و خیلی راحت گفت: خیالت راحت باشه. همه چیز تا خرخره مهیاس. اراده کنیم همین الان تا خرمشهر هم یک کله می‌تونیم بریم. برای پدرم رانندگی تا خرمشهر یعنی رانندگی تا لبه‌ی جهان هستی. بعد هم مثل همیشه خیلی مطمئن گفت نگران نباش. این‌جا همه چیز خوبه، ما هم خوبیم. خودت چطوری؟ هوا چطوره؟

یک طوری شرایط را توصیف کرد که اگر برای چهار دهه پسرش نبودم، مطمئن می‌شدم دست مادرم را گرفته و رفته‌اند سواحل قناری و دارند مارگریتا می‌خورند. پدر و مادرها یک سپر هزار لایه دارند در قبال فرزندان‌شان. سپری که نگرانی‌ و ترس‌شان را نبینیم. اما من دست‌شان را خوانده‌ام. می‌دانم حسابی لرزانده، هوا سرد است، احتمالا باک ماشین نصفه است و یادشان هم رفته پتو بردارند. محقم تا صبح پا به پای آن‌ها نگران باشم و دلم مثل سیر و سرکه بجوشد. برای آن‌ها. برای همه. برای خودم.  عادی‌ترین عکس‌العمل موجود.

دویست و بیست و دو

من بعد از هزار سال مهاجرت، هنوز موقع انگلیسی نوشتن، علامت سوال‌هایم را برعکس و فارسی‌طور و رو به راست می‌نویسم. دست خودم هم نیست. امروز رئیسم بالاخره نتواست جلوی خودش را بگیرد. بهم گفت: «تو مشکلت چیه؟ چرا موقع سوال پرسیدن، پشتت رو می‌کنی؟». خب راست می‌گفت.

حرف زدنم هم همین‌طور است. فارسی فکر می‌کنم و برای بیان این فکر‌ها، از کلمات انگلیسی استفاده می‌کنم. ترکیب چرندی و نامفهومی است. به هر حال بتنِ فونداسیون وجودم کاملا خشک و محکم شده بود که مهاجرت کردم. عوض کردنش شدنی نیست. کلا من از راست به چپ فکر می‌کنم و حرف می‌زنم و می‌نویسم. 

عکس هم خیلی مربوط است به مهاجرت. مربوط به امروز. هجدهم دسامبر. روز جهانی مهاجرت. امیدوارم بالاخره یک روزی بیاید که این روز از تقویم‌ها حذف بشود و همه با رضایت توی لانه‌ی خودشان زندگی کنند. حتی حواصیل‌ها.

دویست و بیست و یک

امروز هوا ابری است. باد هم می‌آید. دمای هوا هم ده درجه‌ است. اما به نظر پنج درجه می‌آید. این‌ها را من نمی‌گویم. کِلسی می‌گوید. گزارش‌گر هواشناسی رادیو. ده سال است که اوضاع هوا را به سمع من می‌رساند. تا حالا هم ندیدمش. از صدایش حدس می‌زنم یک زن لاغر و جوان است با موهای قهوه‌ای روشن. امروز گفت هوا ده درجه است اما به نظر پنج درجه می‌آید. Feels like. همیشه همین‌طوری هوا را گزارش می‌دهد. فیلز لایک. درست مثل سن و سال آدم‌ها. یک نفر را می‌شناسم که چهل و هشت سالش است. اما خودش همیشه می‌گوید حس می‌کنم هشتاد سالم است. فیلز لایک هشتاد سال. بابت تنهایی‌اش. بابت مریضی‌های پیاپی که دارد و ولش نمی‌کنند. بابت این‌که شغلش را دوست ندارد‌. حوصله‌ی پدرش را هم ندارد. اجازه ندارد گوشت و شراب و میگو بخورد. کلا چهل و هشت سالش است اما بابت شرایطش فیلز لایک هشتاد سالش است. 

دل آدم‌ها هم مثل شرایط آب و هواست. دمای واقعی‌شان یک چیزی است که لزوما همان را حس نمی‌کنند. یک کِلسی می‌خواهند که برای‌شان بگوید فیلز لایکشان چند است. خود کلسی هم مشمول این قانون است. شاید یک زن پیر باشد اما شرایط کمکش کرده و من حس کنم زن جوانی است با موهای قهوه‌ای.

دویست و بیست

راج، در یکی از قسمت‌های سریال بیگ‌بنگ تئوری، بی‌کسی و تنهایی‌ ملال‌آورش را خیلی قشنگ توصیف می‌کند. می‌گوید بعضی وقت‌ها که خیلی احساس تنهایی می‌کند، می‌نشیند روی دست چپش. آن‌قدر که خون بهش نرسد و کامل بی‌حس شود. بعد با دست راستش آن را می‌گیرد. این‌طوری فکر می‌کند دست کس دیگری را گرفته. به همین سادگی. خودش را بی‌حس و جای کس دیگر به خودش قالب می‌کند. همانی که شاعر می‌گوید با خویشتنِ خویش بیگانه‌ام. از این بهتر نمی‌شد غمگین‌ترین حادثه‌‌ی هستی را این‌طور کمدی بیان کرد.

دویست و نوزده

مصطفی!

بالاخره پروژه‌ی عسلویه را گرفتیم. همان پروژه‌ی نقشه‌برداری معدن آهک. من، پارسا و مرتضی. آقای خندان قول داده که پول زیادی به جیب بزنیم. کارفرما دولت است و مو لای درزش نمی‌رود.  کلا ده روز کار است. نقشه را تهیه می‌کنیم و پولش را می‌گیریم و برمی‌گردیم تهران. می‌خواهم با سهمم یک پژو ثبت‌نام کنم. ماشین دوست دارم.

مصطفی!

امروز پرواز کردیم عسلویه. عسلویه شهری است که تمام عناصر جدول مندلیف در آسمانش شناور است. رفتیم خوابگاهی که کارفرما بهمان داده. یک خانه ویلایی. اسم سرایدارش حنیف است. با دشداشه توی خانه می‌چرخد. بدون شلوار. بیست تا خرگوش سفید هم توی حیاط دارد. قرار است حنیف غذا هم برای‌مان درست کند. من خیلی خوش‌بینم و دائم به پژو فکر می‌کنم.

مصطفی!

امروز روز اول کار است.  ساعت چهار صبح ماشین آمد دنبال‌مان. معدن آهک یک جایی وسط بیابان است. راننده لب جاده پیاده‌مان کرد. هنوز تا محل پروژه چند فرسنگ راه مانده اما ماشین از این جلوتر نمی‌تواند برود. پارسا با خالو و دو تا الاغش قرارداد بسته که هر روز وسایل و غذای‌مان را از لب جاده برساند پای پروژه. مرتضی پیشنهاد داد به جای الاغ، هلیکوپتر اجاره کنیم. پارسا بیلاخ داد. خالو آمد. خالو با الاغ‌هایش آمد. یکی سفید و یکی هم سیاه. خالو خیلی پشمالو است. حتی قرنیه‌ی چشمش هم مو دارد. خالو بساط‌‌ را بارِ الاغ‌ها کرد و راه افتادیم. حنیف برای‌مان کشک‌بادمجان گذاشته.

مصطفی!

روز دوم کار است. هوا بی‌اندازه گرم است و از هفت سوراخ بدن‌مان عرق می‌ریزیم. خالو زیاد حرف می‌زند. اسم روستایی که در آن زندگی می‌کند تنبک است.  بدون احتساب الاغ‌ها حدود یازده بچه دارد. خیلی هم خالی می‌بندد. امروز گفت که توی همین معدن آهک با یک ببر کشتی گرفته و آن‌قدر بیضه‌های ببر را فشار داده که مرده. مرتضی گفت عسلویه که ببر ندارد. خالو با چوب بهش حمله کرد و گفت شماها کجا درس خوانده‌اید بی‌سواد‌ها. پارسا از خنده تلوتلو می‌خورد. اما من ترسیدم. خالو سه نفرمان را حریف است.

مصطفی!

شب‌های عسلویه هم گرم است. حنیف هر شب با دشداشه، ام‌کلثوم گوش می‌دهد. پارسا هم سرش توی محاسبات است. مرتضی هم افتاده دنبال خرگوش‌ها. مرتضی خیلی تند می‌دود. گاهی وقت‌ها از سایه‌ی خودش هم می‌زند جلو. اما خرگوش‌ها تندتر ‌می‌دوند. جاخالی می‌دهند. یک‌هو مسیر عوض می‌کنند. اما مرتضی با خنده و جیغ دنبال‌شان می‌دود. نگاهش که می‌کنم، حس می‌کنم بچه‌ام را آورده‌ام پارک. من بخوابم. فردا صبح دوباره روز از نو روزی از نو.

مصطفی!

امروز خالو برای‌مان آبگوشت آورده. قابلمه را پتوپیچ کرده و انداخته پشتِ کمرِ الاغ سیاه. نزدیک ظهر الاغ سفید پرید روی الاغ سیاه. خالو چوبش را بالا آورد و فریاد زد و دوید سمت‌شان. قابلمه‌ی آبگوشت ریخت روی زمین. الاغ سفید ول‌کن نبود. خالو با چوب می‌زد توی کمرش و به عربی فحش‌های جانکاه می‌داد. پارسا از آن سمت داد زد که خالو ولشون کن حالشون رو ببرن. خالو الاغ‌ها را ول کرد و با چوب افتاد دنبال پارسا. گفت مهندس اگر بچه‌دار بشن تو کره‌خره رو بزرگ می‌کنی؟ مرتضی از فرط خنده روی زمین دراز کشید. من فقط به فکر آبگوشتی بودم که زیر پای خرها و خالو لگد می‌شد. گرسنه‌ام.

مصطفی!

پروژه خیلی کند پیش می‌رود. مار جعفری از پشه‌های آسمان بیشترند و راه به راه زیر پای‌مان وول می‌خورند. خالو می‌گوید اگر جعفری نیش‌مان بزند، فوقش تا لب جاده دوام بیاوریم. خالو خیلی قوت‌قلب می‌دهد. بهمان گفت که نماز میت تنها نمازی است که بلد است تا از بر بخواند. زمین ناهموار و شیب‌دار است. من و مرتضی جاهای بلندتر را نقشه‌برداری می‌کنیم. پارسا درشت است و اگر بیفتد، دو تا الاغ برای حمل‌کردنش کفایت نمی‌کند. خسته‌ایم.

مصطفی!

امروز رفتم به قله‌ی بلندترین کوه معدن. از آن‌جا خلیج را دیدم. معدن آهک درست مثل زنی با دامن سفید است که نشسته لب دریا. از آن بالا روستای تنبک هم دیده می‌شد. قرار است دولت روستا را بخرد و آهک‌های زیر آن را صادر کند به کشورهای عربی. خالو می‌گوید کاش او را هم با آهک‌ها صادر کنند قطر. قطر را دوست دارد. دلش می‌خواهد یک زن عربِ چاق بگیرد و با او بیشتر بچه‌دار بشود. از آن بالا جاده هم دیده می‌شد که مثل یکی از همان مارهای جعفری، سُر خورده بود روی زمین. دو نقطه‌ی سفید و سیاه هم می‌دیدم. الاغ‌ها بودند. خالو خوابیده بود بین‌شان. صدای آوازخواندن پارسا می‌آمد. گلنار را می‌خواند. من نشستم و به پژو فکر کردم.

مصطفی!

روزها پشت سر هم می‌آیند و می‌روند. لاغر شده‌ایم. حالا با یک الاغ نحیف هم می‌شود پارسا را جابجا کرد. پوست‌مان سوخته. دست‌هایمان پینه زده. حنیف با دشداشه‌ و بدون شلوار، بدطعم‌ترین خوراک‌های جهان را می‌پزد و ام‌کلثوم گوش می‌دهد. مرتضی شب‌ها به زحمت خرگوش‌ها را دنبال می‌کند اما هیچ کدام را تا حالا نگرفته. پارسا هر شب زنگ می‌زند به خندان بابت طلب‌مان. خندان می‌خندد. ایران‌خودرو فروش ویژه دارد.

مصطفی!

امروز برمی‌گردیم تهران. بعد از هفتاد و دو روز. به تعداد یاران امام حسین. به همان مظلومیت. گمرک فرودگاه عسلویه تمام وسایل نقشه‌برداری‌مان را توقیف کرد. منطقه‌ی آزاد است. باید مالیات بدهیم. وسایل را ول کردیم و برگشتیم تهران. از بالا خلیج و معدن و عسلویه و تنبک را می‌دیدم. نقشه‌ها تکمیل شده. کارفرما از فردا دینامیت‌گذاری را شروع می‌کند. خانه‌های تنبک را خراب می‌کنند. خالو و خرها و یازده بچه‌اش می‌روند یک جای دیگر. آهک‌ها هم می‌روند قطر. 

شانزده سال گذشت. هشت میلیون تومان دستمزد ما سه نفر بود. دو میلیون تومان آن را گرفتیم که شد خرج حنیف و آبگوشت و خالو و خرها و پول گمرکی. شش میلیون تومان آن را هنوز نگرفته‌ایم. از معدن هم خبری ندارم. من هنوز در حسرت پژو هستم. همان‌قدر که خالو در حسرت زن چاقِ قطری است. شاید هم بیشتر.

دویست و هجده

مرحوم ابوالحسن نجفی یک کتاب دارد به اسم غلط ننویسیم. کتاب جذابی است. اما کاش یک کتابِ «چطور بنویسیم» هم می‌داد بیرون. این‌که چطور فقط با سی‌ودو حرف الفبا می‌شود این حجم عظیم و این غول سیاهِ احساسات‌مان را به کلمه تبدیل کنیم و تخلیه‌شان کنیم. قبل از این‌که جمجمه‌ی آدم ترک بخورد. ماجرا مثل این است که یک نفر را بیاندازند توی قفس هزار پلنگ گرسنه و فقط سی‌و دو فشنگ فزرتی بدهند برای دفاع از خودش. خب شدنی نیست. حتی توی بالیوود هم نشدنی است. چه برسد به دنیای واقعی.

نتیجه‌اش شده ما آدم‌هایی که داخل‌مان مثل لانه‌ی زنبور هیاهو دارد اما هیچ سوراخ و گربه‌رویی نیست که زنبورها را بفرستیم بیرون. آدمی که تا کره‌ی ماه رفته و اتم را جر داده و حالا هم این پا و آن پا می‌کند که یک تُکِ پا برود تا مریخ و برگردد، حقش فقط سی‌ودو حرف است؟ نبرد ناعادلانه‌ی احساسات و کلمات. هر بلایی سرمان می‌آید سرِ همین کم‌لغتی است. این‌که آدم اگر شاعر نباشد، کلاهش پس معرکه است و باید بگذارد احساساتش ته پستو بمیرد. مثل هزار پروانه‌ی درخشان. خدا رحمتت کند ابوالحسن نجفی. 

t.me/fahimattar

دویست و هفده

دانشجو که بودم یک درس بی‌خود و بی‌فایده‌ای داشتیم که هیچ کاربردی در جهان نداشت. استادش هم با ما هم‌عقیده بود و می‌گفت این درس مثل اژدهاکشی است. خوب که یادش گرفتید تازه می‌فهمید که در جهان واقعی اژدهایی وجود ندارد. بابت همین سر کلاس بیشتر برای‌مان خاطره تعریف می‌کرد. گاهی وقت‌ها هم نصیحت و اندرز. یک چیزی بود بین مسعود بهنود و پائولوکوئیلو. مثلا یک بار برای‌مان تعریف کرد که چطور زمان جنگ با اکیپش رفته خط مقدم و مرز ایران و عراق را نقشه‌برداری کرده. چند تا خمپاره و خمسه‌خمسه هم خورده کنارشان. یک بار هم بی‌سیم فرمانده را کش رفته. بعد هم با پول آن پروژه یک پژو پانصدوچهار سبز خریده که هنوز هم زیر پایش است. راست و دروغش پای خودش.

یک بار هم پندمان داد که اگر روزی رسیدیم به جایی که خدای نکرده قرار شد تونل قطار طراحی کنیم، حتما یادمان باشد که گله به گله‌ی آن، جان‌پناه تعبیه کنیم. یک سوراخی توی دل دیوار برای آدم‌هایی که پیاده توی تونل راه می‌روند.  که اگر قطار آمد بپرند توی آن و نجات پیدا کنند. بعد هم آن را تعمیم داد به زندگی آدم‌ها. که هر کسی یک جان‌پناهی برای فرار از قطار زندگی لازم دارد. استاد تلخی بود. می‌گفت زندگی مثل راه رفتن توی تونلی است که قطار از آن رد می‌شود. جان‌پناه نباشد، کار آدم ساخته است و قطار لهش می‌کند. هر کسی یک سوراخ تاریکی می‌خواهد که بخزد آن تو. دور از قطار زندگی که گاهی وقت‌ها خیلی بی‌رحم است. کلا استاد خوبی بود. از این‌هایی که جان می‌داد شب یلدا باهاش بروی زیر کرسی. واقعا.

دویست و شانزده

یک مرد جوانی بود (شاید هنوز هم باشد) که بعدازظهرها با ویلچیرش می‌آمد نبش خیابان اسدی می‌ایستاد و راه رفتن آدم‌ها را تماشا می‌کرد. هر چهار فصل سال برنامه‌اش همین بود. اسمش را گذاشته بودم مرد چهارفصل. همیشه مشکوک بودم که این آدم ساقی است و جنس جور می‌کند. وگرنه چه دلیلی دارد زیر آفتاب تموز بیاید آدم‌ها را تماشا کند؟ کمی کمتر از ده سال من به این آدم مشکوک بودم و حتی گاهی وقت‌ها دلم می‌خواست زنگ بزنم به نیرو‌های زحمت‌کش انتظامی تا بیایند و این جرثومه‌ی فساد را جمع کنند.  کلا من آدم شکاکی هستم.

کمی کمتر از ده سال گذشت تا مهاجرت کردم و ماهیت شغلم رفت به سمت طراحی خیابان و جاده و کوی و برزن و پیاده‌رو. بعد تازه فهمیدم که معابر شهری را طور دیگری هم می‌شود طراحی کرد. در واقع نظام طراحی کشورهای توسعه‌یافته بر اساس این تفکر می‌چرخد که انسان معلول، هنوز هم انسان است. باید بتواند به همه جا دسترسی داشته باشد. اگر دلش خواست بتواند برود خیابان. رستوران. موزه. پارک. دستشوئی عمومی. هر جایی که آدم با پا می‌تواند برود، با ویلچیر هم باید بتواند. چون انسان نیازهای طبیعی‌اش را همیشه دارد. چه با پا و په بدون پا. 

بعد تازه دوریالی‌ام جا افتاد که نبش خیابان اسدی، لبه‌ی دنیای مرد چهار فصل است و از آن جلوتر نمی‌تواند برود. از آن خط جلوتر پیاده‌رو دو تا پله می‌خورد. بعد موزاییک‌ها دست‌انداز پیدا می‌کردند. بعد کلا پیاده‌رو محو می‌شد. بعد تیر برق می‌آمد. کلا علاوه بر شکاک بودنم، دوریالی‌ام هم خیلی دیر جا می‌افتد.  خوب که فکر می‌کنم می‌بینم مرد چهارفصل تنها آدمی بوده که روی ویلچیر دیده‌ام. خدا می‌داند چندصد هزار آدم چهار فصل وجود دارد که سال‌هاست در حبس خانگی به سر می‌برند. جرم‌شان هم این است که  پا، دست یا چشم ندارند. چه جرمی بالاتر از این. این آدم‌ها بابت جرم‌شان تنبیه می‌شوند. اشد مجازات. محرومیت استفاده از تمامی مکان‌های عمومی. حقشان همین است. می‌خواستند مواظب باشند که پای‌شان نرود روی مین. یا معلول به دنیا نیایند. یا حواس‌شان را می‌دادند تا پیر نشوند. حالا که هم باید حبس بشوند تا انتهای دنیا.

روز جهانی معلول مبارک. دو نقطه دی!

دویست و پانزده

هر چیزی من را یاد یک چیز دیگر می‌اندازد. هر گودرزی که سر راه من سبز شود، فکر من یک راست می‌رود سمت شقایق. به همین شدت و حدت. دیروز مجبور شدم با بیل یک گودال ده سانتی پای درخت گلابی وحشیِ حیاط پشتی بکنم. پنج سانت اول را که رد کردم، بیلم یک تیله‌ی شیشه‌ای و یک کله‌ی عروسک پوسیده را کشید بیرون. لابد جز اموال بچه‌ای بوده که قبلا این‌جا زندگی می‌کرده. معلوم بود که به عمد آن‌جا خاک‌شان کرده. فکرم رفت به خانه‌ی گلستان.  یکی از موزائیک‌های اتاقم شل بود. با دُم قاشق موزائیک را زدم بالا و یک گودال زیرش کندم به قاعده‌ی کله‌ی یک گربه. خاکش مرطوب بود و بوی نا می‌داد.  همانجا شده بود مخفی‌ترین جا و راز زندگی‌ام. هیچ احدی خبر نداشت ازش. فقط من و قاشق خبر داشتیم. چهار تا تیله تویش گذاشته بودم و یک سکه‌ی شاهی. حتما چیزهای دیگری هم بودند که الان یادم رفته است. روزی دوبار درِ اتاق را قفل می‌کردم، موکت را می‌زدم بالا و با دم قاشق، موزائیک را مثل کاپوت زامیاد می‌زدم بالا. اموالم را دانه به دانه بازرسی می‌کردم تا خیالم راحت باشد کسی بهشان دست نزده. خیالم که راحت می‌شد درش را می‌بستم. هر آدمی باید یک راز برای خودش داشته باشد. اگر هم نداشت باید یکی برای خودش بکَند و درست کند. هر کسی باید یک چیزی بداند که باقی آدم‌ها آن را نمی‌دانند. هر راز یک برتری است.  راز البته با خودش مسئولیت هم می‌آورد. گاهی وقت‌ها نگه داشتن آن دردناک هم است. اما دردش بیشتر وقت‌ها لذت دارد. همه‌ی این‌ها را به قاشق هم گفته بودم. گودال زیر موزائیک راز من و قاشق بود.
قاشق از فرط کهولت و زیر بار بلند کردن موزائیک کمرش خم شد و همان‌طور که این راز توی دل فلزی‌اش بود، مرد. من هم بزرگ شدم. آن قدر بزرگ که گودال فراموشم شد و اموالم همان‌جا ماندند. خانه را پدرِ احمد نادری خرید. چند سال بعد هم آن را کوبیدند و چهار طبقه آپارتمان زشت روی آن ساختند. الان هم هشت خانواده روی بزرگترین راز کودکی من قدم می‌زنند و زندگی می‌کنند. بی آن‌که خود‌شان بدانند. رازها مثل روح‌های سرگردانند. تا فاش نشوند، همان‌جا می‌مانند. راز من هم هنوز آن‌جاست. چند تا تیله و یک سکه‌ی شاهی.

هر گودرزی من را یاد شقایق می‌اندازد.

عکس هم بر‌می‌گردد به همین آخر هفته.