۵۱۸

جانانم! بی‌آرزویی درد بزرگی است. راه رفتن لبه‌ی پرتگاه جهان است. اما دلتنگی، درمان بی‌آرزوییست. دلتنگی و دوری که حادث شود، بذر آرزو در خاکِ دل آدم کاشته می‌شود. بذری که پوسته‌اش را می‌شکافد و هر ثانیه قد می‌کشد و شاخه‌هایش را باز و بازتر می‌کند. آن‌قدر باز که سایه‌اش تمام قلب آدم را تاریک می‌کند. خنکا و تاریکیِ آرزومندی.

خیال بالِ آرزوست. خیال، میان‌برِ وصال است. راهِ رسیدن. خیالِ وصال بهتر از خودِ وصال است. وصال یک بار است و تمام می‌شود و ملال حاکم مسلم می‌شود. اما خیال، تکرار می‌شود. هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه. تکرار رسیدن و تکرار دیدن. ته ندارد خیال. جهان خیال، مال من است. خدا و بنده‌اش من هستم. خودم فرمانروای خودم هستم. فرمان به رفتن می‌دهم. فرمان به راه رفتن زیر مهتاب و آفتاب می‌دهم. فرمان به بوسیدن. فرمان به قهر و آشتی.

ما سربازان این جهانیم. سلاح‌مان هم دلتنگی و خیال است. با ظرافت حمل‌شان می‌کنیم. فشنگ سلاحمان همین ظرافت است. جهان بیرون از خیال، ضخیم است. خورشیدش داغ است. درخت‌هایش سایه ندارند. زردآلوهایش نارس‌اند. نعناع‌هایش بو ندارند و زنبورهایش بلد نیستند چطور عسل درست کنند و فقط نیش می‌زنند. حتی خطوط چهره‌ات هم آن‌جا درهم و ناپیداست. اما زیر سایه‌ی درخت خیالِ جهانِ من، همه چیز خنک است. نور آفتابش، طرح شاخه‌های نخل را روی صورتت نقاشی می‌کند. شفاف و نزدیک. سایه‌ی هر چیزی در این جهان پرهیبِ اندام توست و چهره‌ی همه‌ی مردم، چهره‌ی تو.

بنده‌ی ظرافت‌های جهان خیالم.

۵۱۷

سه‌شنبه‌ی قبل رفتم ماموریت. رفتم سر بزنم به دو تا پل و یک میدان تا مطمئن شوم پیمانکار زحمتکش ستون و سیخ و میخ را درست علم کرده باشد و پاچه‌ی کارفرما را مورد عنایت قرار نداده باشد. وسط ناکجا رانندگی می‌کردم و با فریاد قنبری که می‌خواند کشف بوسه‌ی بی‌هوا به وقت رویا ، قدغن و این حرفها، شلیل گاز می‌زدم. یک‌هو این کلیسای متروک، سبز شد. من فتیش رفتن به مکان‌های متروکه را دارم. از دیدن گردِ زمان، نشسته بر مکان و اشیاء، شیدا می‌شوم. دست خودم هم نیست. یکی فتیش لیس زدن فرورفتگی‌های پشت زانو را دارد و یکی مثل من هم فتیش زمان‌زدگی. به هر حال. کوبیدم روی ترمز و زدم کنار و رفتم سراغ کلیسای متروک که طبیعت عملیات بلع و هضمش را سالها پیش شروع کرده بود. آن‌ورِ کلیسا هم یک قبرستان پانصد تختخوابی درازکش بود که احتمالا روزی ساکنان آن روی نیمکت‌های همین کلیسا برای امروزشان دعا کرده بودند. رفتم جلوی در کلیسا. دستگیره‌ی در را چرخاندم به امید این‌که باز شود و بروم داخل. که طبعا قفل بود. چند بار هم مثل پلیس خدومی که حمله کرده باشد به خانه‌ی فساد، با شانه‌ی چپم کوبیدم به در. اما طبیعت هنوز برای تخریب درِ کلیسا چاره‌ای نیاندیشیده بود. دور ساختمان طواف کردم تا شاید یک گربه‌رویی چیزی پیدا کنم. که نبود. خداوند تمام درهای رحمت خانه‌اش را به روی من بسته بود.

چهار تا عکس گرفتم و چهار تا فحش دادم به درِ بسته‌ی بختم. دور و برم را نگاه کردم. پانصد آدم مرده آن‌طرف. یک ساختمان متروک با درِ قفل شده این‌طرف. یک کلاغ عوضی هم بالای سرم قارقار می‌کرد. خورشید هم که کلا جمع کرده بود و رفته بود سمت اقیانوسیه و هوا تاریک شده بود. دیگر جای ماندن نبود. پریدم پشت ماشین و هسته‌ی شلیل را انداختم بیرون و گاز دادم و خلاص. اعتراف کنم که خوف کرده بودم. دو ساعت در تاریکی و بدون صدای قنبری راندم. ذهن من متاسفانه، تصویرگر قابلی است. آنچه اتفاق نیفتاده باشد را به زیبایی و در هراس‌انگیزترین شکل ممکن تصویر می‌کند. با جزییات تمام متصور شد که ضربه‌ی دوم شانه‌ی چپم در را خرد و باز کرد. چهار تا کبوتر و کرکس غافل‌گیر شدند و بال بال زنان از پنجره‌ی بی‌شیشه‌ی انتهای کلیسا زدند بیرون. همان پنجره‌ای که ستون غبار و نور نارنجی خورشید دم غروب از آن تابیده بود روی نیمکت‌های فرسوده. یک صلیب کج که خودِ حضرت به آن متصل بود، یک‌وری با یک میخ خودش را به دیوار گرفته بود که نیفتد. حتی یک لوستر بزرگ از سقف ول بود که به اندازه یک کارخانه‌ی ریسندگی، تار عنکبوت از آن آویزان بود. ذهن مریضم، ول‌کن ماجرا نبود. تصور کرد که جلوتر رفتم. صدای ناله‌ی چوب‌های فرسوده و موریانه‌خورده را هم حتی برایم پخش کرد. نوری که از در افتاده بود داخل و سایه‌ی دراز خودم روی پارکت‌های خاکستری کف. بعد تصور کرد که چهار قدم نرفته، چوب زیر پایم شکست و افتادم توی زیرزمین نمور  و سیاه کلیسا. این ذهن مریض که متخصص تصویر کردن آینده‌ی نمور و سیاه است. تخصص در تصویر کردن چیزهایی که هرگز قرار نیست رخ بدهند. تف به روت.

بابت خلاص شدن از دست این هیچکاک مریضی که در مغزم اجاره‌نشین است، مجبور شدم از اندی بخواهم تا در باب لزوم رقصیدن خوشگل‌ها برایم بخواند. کلا اندی متخصص اجرای طرح‌ برون‌رفت از بحران‌های هیچکاکی است. خلاصه به این شکل. این ذهن مریض است و رفتاری متناقض و تبعیض‌گرایانه‌ای نسبت به اتفاقات آینده و گذشته دارد. هر چقدر که به آینده نگاهی خصمانه و تاریک و نمور دارد، رفتارش نسبت به گذشته مثل ترحم مادریست به فرزند ناخلفش. یادتان هست کوندرا می‌گفت: «توما هفت سال با ترزا زندگی کرده بود و اکنون می‌دید که این سال‌ها در خاطره، زیباتر از لحظه‌های واقعی زندگی مشترک‌شان است». ذهن من هم همین طور است. تبحر عجیبی دارد که خاطره‌ها را زیباتر از آن‌چه‌ که واقعا بوده‌اند در خودش ذخیره کنند. ذهن من به مثابه فوتوشاپ خاطرات برای زدودن کک و مک و خال و آبله و کوفت و زهرمار. مثل همین‌هایی که عکس کرسی و پتو پلنگی و آدامس خرسی می‌گذارند و می‌گویند  بعد از دوران پتو پلنگی، دیگر قرمه‌سبزی‌ها مزه نمی‌دهند و آه و وای از این برنامه‌ها. خاطرات زیباتر از لحظه‌های واقعی.

چقدر حرف زدم. خلاصه همان هایکوی معروف که می‌گوید: «مرا اتفاقی پیر کرد که هرگز رخ نداد». هر بار ذهنم هزار فیلم ترسناک برایم می‌سازد از چیز‌هایی که هرگز اتفاق نیفتادند. در عوض چند سال بعد همین ذهن از خاطره‌ی روز سه‌شنبه، فقط درخت‌های چنار و افرا و مگنولیای کنار کلیسا را گوشزد می‌کند و چمن‌های سبز و نسیم خنک و آن هسته‌ی شلیلی که انداختم روی زمین (که حالا حتما برای خودش درختی شده است ای بزرگوارِ دست به خیرِ درخت بنشان) و روی همه‌ی این‌ها هم آهنگ اندی را پخش می‌کند. همین قدر لطیف به گذشته نگاه می‌کند این ذهن متناقض. آینده‌ی سیاه و گذشته‌ی سبز. کلا به زمان حال هم می‌شاشد و وقعی به آن نمی‌نهد. خلاص.