هیچ حرف مهمی در این نوشته وجود ندارد. الکی وقتتان را هدر ندهید. ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازاتگونهای داغ و شرجی است. در همین زل آفتاب با خودم لج کردم و چمنها را زدم. حس خرچنگی را دارم که زنده زنده افتاده است توی قابلمه آب جوش برای شامِ زنی زیبا. از تک تک سلولهای زنده و مردهام عرق میزد بیرون. از هر هفت سوراخ بدنم. هدفونهایم را چپانده بودم توی گوشم تا لااقل با ریتمی که دوست دارم تبخیر بشوم. چمنها را که زدم، نشستم روی پلهی جلوی خانه، زیر یک کف دست سایهی درخت مگنولیا. هیچ خر دیگری توی آن گرما بیرون نبود به جز دختر هفت سالهی همسایهمان که نخ بادبادکش را گرفته بود و مثل پرهی پنکه دور حیاط میچرخید تا شاید برود هوا. یا خودش یا بادکنکش. یکی از هدفونهایم را درآوردم تا صدای خندههایش را بشنوم. قشنگ بود. توی گوش چپم علی عظیمی از دلدرد میخواند. گوش راستم هم پر شده بود از صدای خندهی یک دختر هفت ساله که به سادهترین شکل ممکن بلد بود از یک ظهر داغ سگی لذت ببرد. ترکیب خوبی بود. یک قطار مورچه جلوی پایم از سمت خنده به سمت دلدرد ریسه شده بود که هیچ کدامشان هم دانهکش نبودند و انگار خیالشان برای زمستان راحت بود. آسمان آبی بود با چهارتا ابر سفید که ول بودند در آن و منتظر که نسیمی بیاید و یک وری ببردشان تا شاید جفتشان را پیدا کنند و ببارند. مادر دختر همسایه از پشت پنجره به دخترش گفت که بیا آب بخور که گرمازده نشی. آب را خورد و برگشت توی حیاط و داد زد که مامان، دوستت دارم و برگشت سر وظیفهی پنکهایش.
فضا، فضای فیلم یک فیلمساز سهلگیر بود که اصرار داشته باشد زندگی همین قدر قرار بود ساده باشد. یک آسمان آبی باشد و یک ریتم خوب و یک قطار مورچه که نگران زمستان نیستند و یک دوستت دارمِ بیهوا و حضور یک آدم نگران پشت پنجره. همین. یکی از هدفونها توی دستم بود. از کی هدفونها بیسیم شدند؟ هدفون همیشه یک وظیفهی مهم داشت. اینکه یک لنگش برود توی گوش یک نفر و آن لنگش برود توی گوش آن دیگری. آن دیگریای که یک نفر دوست داشت زیبایی ریتم زندگی را باهاش تقسیم کند. وظیفهی سیم این بود که بهانه بدهد به دست آن دو نفر که بیشتر از یک وجب از هم فاصله نگیرند. تف به تکنولوژی. هدفونِ بیسیم خیانت بود به آن فیلم ساز سهلگیر. حالا این لنگهی ول شدهی هدفون در گوشم را بدهم به کی؟ شریک شدن در زیباییها و شادیها از شریک شدن در غمها هم مهمتر است. چرا که شادیها زودگذرترند و باید در هوا قاپید و تقسیمشان کرد.
ظهر تابستان است. هوا به شکل مجازاتگونهای داغ و شرجی است. ابرهای سفید، سیاه شدند و باران تابستانی شروع شد. مورچهها فرار کردند. هواشناسی گفت تمام امشب باران داریم. دلدرد تمام شده است و دو لنگ هدفون توی دستم است. دختر همسایه بادکنکش را جمع کرد و رفت داخل. خوب شد که قبل از باران به مادرش گفت که دوستش دارد. دوست داشتن را باید داد زد و گفت. بر عکسِ دوست نداشتنها که نباید دادشان زد. دوست نداشتن امری عملی است و لازم نیست به زبان بیاید و فهمیدنش راحت است. اما دوست داشتن علمی است و کلامی. باید جار زده شود.
فیلم ساز سهلگیر باید حالا به فکر یک فیلم دیگر باشد. یک فریم دیگر پیدا کند تا سادگی را نمایش بدهد. قرار زندگی را نشان بدهد. همین یک فریم کوتاه از یک ظهر گرم شرجی تابستان.