۵۲۵

ساعت نزدیک به دوازده شب است و بی‌خواب شده‌ام. تقصیر مغزم است. مغز من حرف می‌زند. من همیشه فکر می‌کردم که دهان حرف می‌زند و مغز فکر می‌کند. در واقع آناتومی بدن این را پیشنهاد می‌کند. اما انگار مغز با حفظ سمت، حرف هم می‌زند. گاهی وقت‌ها حتی نقش حیاتی‌اش را که فکر کردن است فراموش می‌کند و فقط حرف می‌زند. امروز چهل و پنج ثانیه توی ماشین پشت چراغ قرمز ایستادم. فقط چهل و پنج ثانیه. بیکار بودم. مغزم شروع کرد به حرف زدن. از این‌جا شروع کرد انگار کمک‌فنر ماشین افتاده به قیژ قیژ. بعد گفت لابد تقصیر چاله‌های خیابان است. بعد گفت این خیابان خیلی اوضاعش خراب است و شهرداری کاری نمی‌کند. بعد گفت که بودجه ندارند. چرا بودجه ندارند؟ لابد چون هنوز مالیات کم ‌می‌دهیم. نصف حقوق‌مان مثل هلو می‌رود بابت سهم مالیات. بعد گفت خرج دولت بالاست. اصلا ممکن است برویم توی رکود اقتصادی بابت همین کسر بودجه. دوباره رکود؟ کارم را از دست بدهم چی؟ این بار اگر رکود بشود باید بانک بزنم. اگر دستگیر شدم چی؟ چه کسی پدرم را خبر کند که افتاده‌ام زندان فدرال بابت خالی کردن صندوق بانک. کی سند می‌گذارد برایم؟ پدرم اول باید ویزای امارات را بگیرد. بعد برود سفارت. بعد ویزای این‌جا را بگیرد و بعد بیاید و بیفتد دنبال مراحل اداری سند گذاشتن. حالا اگر ویزا ندادند چی؟ چرا ما این‌جا این‌قدر تنهاییم؟ هیچ کس نیست برای‌مان سند بگذارد؟ شیر و ببرهای زندگی‌مان خیلی دورند ازمان. اصلا چرا من مهاجرت کردم که مجبور بشوم بانک غریبه‌ها را بزنم و پدرم را دربدر ویزا گرفتن کنم؟ همان‌جا می‌ماندیم و بانک خودمان را می‌زدیم و کف کلانتری و زندان خودمان را تی می‌کشیدیم و سند خانه‌ی حبیب‌اله را گرو می‌گذاشتیم. هیچ کدام این کارها اصلا ویزا نمی‌خواست.

مغزم همه‌ی این حرف‌ها را در عرض فقط چهل و پنج ثانیه زد. دهانم ظرف چهل و پنج ثانیه، در بهترین حالت فرصت می‌کند از شاطر بپرسد صف یک نونی کدومه؟ اما مغزم سرعت عملش در حد و اندازه‌ی المپیک است. اگر چراغ سبز نشده بود، رییس‌جمهور را از صندلی کشیده بود پایین و نظم نوین جهانی را به چالش کشیده بود. چرا مغز باید حرف بزند؟ البته مدت‌هاست که قلق‌اش دستم آمده است: مغزم نباید بیکار بماند. یک ثانیه که دستش بند نباشد زر زدن را شروع می‌کند و کافه را به هم می‌زند. همین است که همیشه دستش را به کاری بند می‌کند. هر کاری که باشد. صبح قبل از پاسبان‌های خدوم شهر، می‌زنم بیرون و کارم را شروع می‌کنم و جاده و کوی و برزن طراحی می‌کنم. وسط گرمای ظهر تابستان که خداوند به قصد تنبیه شهروندان، شعله‌ی خورشید را تا خرتناق می‌برد بالا، من تصمیم می‌گیرم چمن‌های کچل خانه را کچل‌تر کنم. چرا؟ چون اگر نکنم باید بروم زیر کولر دراز بکشم و استراحت کنم و همان وقت است که مغز دهانش را باز می‌کند و از فرش تا عرش را آسفالت می‌کند. باید سر مغزم را گرم کنم که حرف نزند. کار کنم. برایش بادمجان سرخ کنم که از فرط لذت وا بدهد و حرف نزند. الکل بدهم بهش. دوربین بدهم دستش تا عکس بگیرد. مهمانی ببرمش و با بی‌ربط‌ترین مرد شهر اختلاط کند تا حرف نزند. پسته‌‌ی دهان بسته بدهم بهش که سرگرم شود. باید بهش یا رنج بدهم یا لذت تا دست از سرم بردارد.

کاش مغز کار خودش را می‌کرد و فقط فکر می‌کرد و سکان‌دار این پنجاه کیلو گوشت می‌شد. یا اصلا فکر هم نمی‌کرد. همین که آن بالا به قلب می‌گفت تلمبه بزن و به انگشت پا که می‌خورد به لبه‌ی تخت می‌گفت از درد بمیر، کافی بود. احتمالا از روز ازل که از پروتوتایپ بشر رونمایی کرده بودند، همین انتظار را داشته‌اند: یک گوریل کم مو با ظاهری آراسته تر و کمی تمیزتر و نظیف‌تر. وگرنه بعید می‌دانم از اول برنامه این بوده است. جهش ژنتیکی زده توی پوزه‌ی پروتوتایپ.

به هر حال همین است. سر مغز را باید گرم کرد. باید دوید و خورد و نوشید و خندید و گریه کرد و از بالا پرید پایین و رفت زیر آب و بغل کرد و بوسید و شاشید و ساخت و پرداخت و نواخت و کشید. وگرنه مغز دهان باز می‌کند و آدم را به ظرافت جر می‌دهد.

۵۲۴

مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. هیچ‌وقت درک درستی از مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کرده‌اند، چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دا‌ئمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟

برگه‌ی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع می‌کردم. عرق می‌کردم. سوال‌ها را می‌خواندم و هیچ نمی‌فهمیدم. ساعت را نگاه‌می‌کردم. قلبم آمده بود حوالی لوزه‌ام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم می‌پرید. کف دست‌هایم لیز شده بود و سوخت موشک می‌خواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همین‌طور گذشت. از برگه‌ی سوال‌ها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرام‌ترین لحظه‌ی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظه‌ی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگ‌هایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌هایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرام‌ترین حالت ممکن بود.

می‌دانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه می‌شود و برمی‌گردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیه‌ی شیرین وجود دارد که توپ بی‌حرکت توی هوا می‌ایستد و راه آمده را نگاه می‌کند. من همان یک ثانیه‌ی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیه‌ی تسلیم.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطراب‌تر بود. اما این وسط ثانیه‌ی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیه‌ی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ می‌دهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری می‌دادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیه‌ی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظه‌ی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.

۵۲۳

هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. هم‌دانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاس‌ها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا می‌نوشت. از عادت‌هایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشم‌هایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آن‌جا خوانده است. خودش، آن‌طور که از چشم‌های هدایت دیده می‌شد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانه‌ی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانه‌ی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.

این‌ها مهم نیست. مهم حرف‌های شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشته‌هایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بی‌آنکه بدانم. حق من بود این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات داده‌اند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. این‌که‌آدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون این‌که خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آن‌قدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت هم‌خانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانه‌ی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح می‌دادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.

بعدترها که هدایت خودش را حلق‌آویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشته‌ها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از این‌که من در رویایش بمیرم، خودش مرد. می‌دانی این یعنی چی؟ می‌دانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زنده‌ام که زادگاهم را از دست داده‌ام. رویاها به زادگاهشان زنده‌اند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یک‌سال بیشتر در سرزمینش زندگی می‌کردم.

هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گل‌های رز را آب می‌داد و نان می‌خرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفش‌هایش هماهنگ می‌کرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را می‌جوید و چشم‌هایش ریز می‌شد و زنگ هیچ خانه‌ای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.