غروبها، از یک جایی ته مغزم، یک هورمون غریب –مثل خرس سیاهی که شبها برای شکار از غارش بیاید بیرون- ترشح میشود که نتیجهاش حال عجیب و غیر قابل توصیفی است. لااقل کلمات آنقدر جان ندارند که بخواهند ترسیمش کنند. انگار که آدم با نوک انگشت بخواهد روی ماسههای ساحل، غروب خورشید را ترسیم کند. میشود؟ نه، نمیشود. فوقش بشود خط افق را کشید و نیمدایرهی خورشید را. اما رنگ نارنجی آسمان و صدای موجها و پرواز مرغهای دریایی و تن برهنهی پر از انحنا و تا کمر در دریا فرو رفتهی دلبر را که نمیشود با آن کشید. باید آنجا بود و دید. حال غروبهای من هم همین است. غیرقابل ترسیم. تنها کاری که از دستم برمیآید، ول کردن این خرس سیاه در بیشه است تا بیفتد به دنبال شکار خاطرات. خاطراتی که مثل خرگوش توی سوراخ قایم شدهاند. اجازه بدهد تا تک تک خرگوشها را شکار کند ماهیتش را از شمایل خاطرهای دور و شیرین و بازیگوش تبدیل کند به هیچ. بیارزش و غیر قابل بازیافت و تکرار.
مثلا یاد عود میافتد. من از عود هم خاطره دارم. یاد خانهی آن فامیل شرافتمندمان میافتم که سر تک تک اعضای خانوادهاش کلاه گذاشت. آدم کسالتآوری هم بود. مثل غروبها. آنقدر کسالتآور که حتی دیوارهای خانهاش را هم رنگ نکرده بود. گچ خام. نه قاب عکسی و نه حتی یک ساعت دیواری که تیک تیک کند تا آدم از گذر زمان مطمئن شود و گمان نکند که جهان ایستاده است. لای این همه سکون و سکوت و کسالتِ خانهاش، یک ترک بیست سانتی روی دیوار اتاق نشیمن بود که همیشه یک عود سبز در آن چپانده شده بود که میسوخت و دود میکرد. سرگرمی سالهای کودکیام وقتی که میرفتیم خانه این فامیلِ دور ِشرافتمند، همین عود بود. دود خاکستریاش مثل مار کبرایی که از سبد یک مرتاض بیرون بیاید، پیچ و تاب میخورد و جلوی چشمم اتاق را دور میزد و میرفت توی آشپزخانه و از پنجرهی چربیگرفتهی آن میزد بیرون. تا برسد به پنجره، این مار تبدیل به همه چیز میشد. به ناهید که لخت داشت میرقصید. به درخت کُنار. به رود دز. همین عود به فضای کسالت بار آنجا بو و دود و رقص اضافه میکرد. لااقل فرض مغز من اینطور بود. که اگر نبود حس میکردم در یک عکس قدیمی حبس شدهام که نه بو هست و نه رنگ و نه حرکت. همین عود چپانده شده در ترک دیوار.
این به یاد آوردنها خاصیت غروب است. خرس بیرون میآید و با دیدن اولین ترک دیوار یاد کوچکترین خاطرهی جامانده در ته بیشهی ذهنم میافتد. کسی به یاد من هم میافتد؟ مثلا غروب یک روز جمعه که خورشید رفته و آسمان رنگ خاکستر شده؟ موقع گوش دادن یک آهنگ یا بوی عطر یک رهگذر غریب؟ یا صدای خندهی دور یک آدم ممکن است یاد من را پیش کسی زنده کند؟ یا کسی هست که اسم من را زیر لب صدا کند وقتی که از پنجرهی خانهاش به تنها رودخانهی شهر خیره مانده؟ از همان یادهایی که سهوا با خودشان لبخند کمرنگی روی لب خلق میکنند. ترس از فراموش شدن، ترس بزرگی است. ترس از اینکه دیگر هیچ بیت شعری یا هیچ خیابانی یا هیچ شهری یاد آدم را خاطر آن دیگری زنده نکند. هیچ پل عابری در شهر نباشد که هوس سیگار کشیدن روی آن، خنج به دل آدم بیاندازد. آنهم وقتی که آدم زنده است اما یاد و خاطرش در ذهن دیگری -آن هم جلوی چشم خودش- بمیرد. وقتی هیچ ترک دیواری یاد آدم را زنده نکند.
خاصیت غروب است. این حد فاصل بین شب و روز. آنجایی که هنوز روز را به خاطر داری اما شب را هم میبینی که به سمتت خیز برداشته است. دوران گذار از خاطرات به نسیان. کاش غروب نبود. کاش خورشید مثل چراغ سر درِ دکان قائمی، یک کلید داشت که با زدنش، در کسری از ثانیه خاموش میشد. مرا یادت هست؟