۵۳۳

غروب‌ها، از یک جایی ته مغزم، یک هورمون غریب –مثل خرس سیاهی که شب‌ها برای شکار از غارش بیاید بیرون-  ترشح می‌شود که نتیجه‌اش حال عجیب و غیر قابل توصیفی است. لااقل کلمات آن‌قدر جان ندارند که بخواهند ترسیمش کنند. انگار که آدم با نوک انگشت بخواهد روی ماسه‌های ساحل، غروب خورشید را ترسیم کند. می‌شود؟ نه، نمی‌شود. فوقش بشود خط افق را کشید و نیم‌دایره‌ی خورشید را. اما رنگ نارنجی آسمان و صدای موج‌ها و  پرواز مرغ‌های دریایی و تن برهنه‌ی پر از انحنا و تا کمر در دریا فرو رفته‌ی دلبر را که نمی‌شود با آن کشید. باید آن‌جا بود و دید. حال غروب‌های من هم همین است. غیرقابل ترسیم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید، ول کردن این خرس سیاه در بیشه است تا بیفتد به دنبال شکار خاطرات. خاطراتی که مثل خرگوش توی سوراخ قایم شده‌اند. اجازه بدهد تا تک تک خرگوش‌ها را شکار کند ماهیتش را از شمایل خاطره‌ای دور و شیرین و بازیگوش تبدیل کند به هیچ. بی‌ارزش و غیر قابل بازیافت و تکرار.

مثلا یاد عود می‌افتد. من از عود هم خاطره دارم. یاد خانه‌ی آن فامیل شرافتمندمان می‌افتم که سر تک تک اعضای خانواده‌اش کلاه گذاشت. آدم کسالت‌آوری هم بود. مثل غروب‌ها. آن‌قدر کسالت‌آور که حتی دیوار‌های خانه‌اش را هم رنگ نکرده بود. گچ خام. نه قاب عکسی و نه حتی یک ساعت دیواری که تیک تیک کند تا آدم از گذر زمان مطمئن شود و گمان نکند که جهان ایستاده است. لای این همه سکون و سکوت و کسالتِ خانه‌اش، یک ترک بیست سانتی روی دیوار اتاق نشیمن بود که همیشه یک عود سبز در آن چپانده شده بود که می‌سوخت و دود می‌کرد. سرگرمی سال‌های کودکی‌ام وقتی که می‌رفتیم خانه این فامیلِ دور ِشرافتمند، همین عود بود. دود خاکستری‌اش مثل مار کبرایی که از سبد یک مرتاض بیرون بیاید، پیچ و تاب می‌خورد و جلوی چشمم اتاق را دور می‌زد و می‌رفت توی آشپزخانه و از پنجره‌ی چربی‌گرفته‌ی آن می‌زد بیرون. تا برسد به پنجره، این مار تبدیل به همه چیز میشد. به ناهید که لخت داشت می‌رقصید. به درخت کُنار. به رود دز. همین عود به فضای کسالت بار آن‌جا بو و دود و رقص اضافه می‌کرد. لااقل فرض مغز من این‌طور بود. که اگر نبود حس می‌کردم در یک عکس قدیمی حبس شده‌ام که نه بو هست و نه رنگ و نه حرکت. همین عود چپانده شده در ترک دیوار.

این به یاد آوردن‌ها خاصیت غروب است. خرس بیرون می‌آید و با دیدن اولین ترک دیوار یاد کوچک‌ترین خاطره‌ی جامانده در ته بیشه‌ی ذهنم می‌افتد. کسی به یاد من هم می‌افتد؟ مثلا غروب یک روز جمعه که خورشید رفته و آسمان رنگ خاکستر شده؟ موقع گوش دادن یک آهنگ یا بوی عطر یک رهگذر غریب؟ یا صدای خنده‌ی دور یک آدم ممکن است یاد من را پیش کسی زنده کند؟ یا کسی هست که اسم من را زیر لب صدا کند وقتی که از پنجره‌ی خانه‌اش به تنها رودخانه‌ی شهر خیره مانده؟ از همان یادهایی که سهوا با خودشان لبخند کمرنگی روی لب خلق می‌کنند. ترس از فراموش شدن، ترس بزرگی است. ترس از این‌که دیگر هیچ بیت شعری یا هیچ خیابانی یا هیچ شهری یاد آدم را خاطر آن دیگری زنده نکند. هیچ پل عابری در شهر نباشد که هوس سیگار کشیدن روی آن، خنج به دل آدم بیاندازد. آن‌هم وقتی که آدم زنده است اما یاد و خاطرش در ذهن دیگری -آن هم جلوی چشم خودش- بمیرد. وقتی هیچ ترک دیواری یاد آدم را زنده نکند.

خاصیت غروب است. این حد فاصل بین شب و روز. آن‌جایی که هنوز روز را به خاطر داری اما شب را هم می‌بینی که به سمتت خیز برداشته است. دوران گذار از خاطرات به نسیان. کاش غروب نبود. کاش خورشید مثل چراغ سر درِ دکان قائمی، یک کلید داشت که با زدنش، در کسری از ثانیه خاموش می‌شد. مرا یادت هست؟

۵۳۲

من غلامِ خوشی‌های کوچک و کوتاه هستم. البته قلبا دوست داشتم تا به وجود شادی‌های بزرگ با ماندگاری دائمی و قله‌های بلند باور می‌داشتم. اما چون خیلی وقت‌ است که ایمانم را به اورست و کلیمانجارو از دست داده‌ام، به همین تپه‌های کوتوله و کوهان شتر کفایت می‌کنم. همین خوشی‌های دم‌ دستی. شوق قیمه. شوق قهوه‌. شوق خریدن کفش با پنجاه درصد تخفیف پاییزی. شوق شستن ماشینم که شبیه به تانک بازگشته از جنگ قادسیه شده است. از همین شادی‌هایی که مثل ادکلن‌های تقلبی‌ای که سرِ میدان فردوسی می‌فروشند و ماندگاری‌شان از دم در خانه است تا بیست دقیقه مانده به دیدنِ دلبر سر قرار. همین قدر کوتاه.

چرا برویم جای دور. همین زیرزمین خانه‌ی ما. فضای عجیبی است. پنجره ندارد و وقتی لامپ‌ها خاموش باشند، مثل سیاه‌چاله‌های فضایی آن‌قدر تاریک می‌شود که حتی خفاش هم راه خودش را پیدا نمی‌کند. از آن‌طرف چهار تا لامپ روی سقف دارد که وقتی روشن می‌شوند، از شدت نور عنبیه چشم آدم را جر می‌دهند. هر کس که این خانه را ساخته، احتمالا برنامه داشته تا زیرزمین را تغییر کاربری بدهد به اتاق عمل قلب باز. یا تاریکی مطلق یا نور مطلق. من از صفر و یک بدم می‌آید. من طیف دوست دارم. همین شد که رفتم یک دیمر خریدم. دیمر چیه؟ همین کلید‌هایی که با آن می‌شود نور خروجی لامپ را تنظیم کرد. یک دیمر خریدم و زدم جای کلید برق. حالا می‌توانم نور را تنظیم کنم. از تاریکی سیاه‌چالگی تا وضعیت بیابان‌های سمنان زیر نور ماه کامل، تا فضای رستوران‌های کم‌نورِ بابِ شام خوردن با لیلای زندگی‌. تا نور مطلق و تجربه‌ی زندگی روی خورشید. این دیمر خوشی کوچکی است که این روزها تجربه‌اش می‌کنم. نور و حس فضای زیرزمین را می‌توانم با حال دلم تنظیم کنم. چه وقت‌هایی که دلم مثل آسمان ژاپن آفتابی است و چه وقت‌هایی که مثل آسمان لندن ابری است.

اصلا من به طیف اعتقاد دارم و از منطق صفر و یک خوف می‌کنم. قدیم‌ها خانواده‌ی ما در خصوص تعریف خیر و شر کاملا صفر و یک بود. هر پسری که دوست‌دختر اختیار می‌کرد، محور شرارت بود. یا اگر برای الکل مصرفی به غیر از آمپول زدن داشت، خودِ خودِ شرارت بود. آدم‌ها یا هابیل بودند یا قابیل. در این جهانِ سیاه و سفید هیچ آمیبی در منطقه‌ی خاکستری نمی‌توانست زندگی کند. هر آدم وضو گرفته‌ای با یک قطره اوره، چراغش خاموش می‌شد و از سمتِ طهارت به ورطه‌ی نجاست می‌افتاد. به همین راحتی. درست مثل چراغ زیرزمین خانه‌‌ی ما قبل از دیمر.

طیف خیلی خوب است. مخصوصا برای من که نه تاریکی زیاد را دوست دارم و نه روشنی زیاد را. آدم‌های اطرافم را هم همین‌طوری انتخاب می‌کنم. از آدم‌هایی که پلیدِ مطلقند، هراس دارم و دور ازشان می‌مانم تا خواب آشفته نبینم. آدم‌های قدیس‌ هم که مثل بوم سفید و نقاشی نشده‌اند و سفیدی‌شان حوصله‌ را سر می‌برند. کلا یک چیزی وسط طیف خوب است. یک بوم که خط افق داشته باشد و یک خورشید در حال طلوع و یک کشتی شکسته و چهار پرنده‌ی سرگردان در آسمان و این‌ها. یک چیزی کشیده شده باشد. ولو شده خرابه‌های چغازنبیل. من نه با آلکاپون می‌توانم سر کنم و نه با اسقف رم.

پرت شدیم از موضوع. بله آقا. خوشی‌های کوچک. داشتیم از خوشی‌های کوچک می‌گفتیم. از زیرزمین که حالا از زیر یوغِ نور مطلق و تاریکی مطلق نجات پیدا کرده است. همین مطلقِ بی‌روح و ناسازگار که قدرت بینایی‌ام را نابود می‌کرد. در عوض الان دیمر دارم. بسته به حال دل، فضا را روشن و تاریک می‌کنم. روشن برای مطالعه. کم نور برای نوشیدن با آوای زندگی. کمی تاریک‌تر برای بوسیدن. تاریک‌ترتر برای خوابیدن. روشن‌تر برای بیدار شدن. من زندگی روی طیف را دوست دارم. سیال بودن روی محور خیر و شر و دوری کردن از خیر مطلق و شر مطلق.

۵۳۱

کنار تخت‌خوابی که هر شب روی آن می‌خوابم یک پنجره هست رو به خیابان. از پنجره که بیرون را نگاه می‌کنم، تیر برق شهرداری را می‌بینم و یک چراغ آویزان از آن که شب‌ها روشن می‌شود. زرد است. نور چراغ را می‌گویم. هر شب روی پهلوی راستم می‌خوابم و سرم را روی سمت خنک بالش می‌گذارم و خیال‌پردازی می‌کنم که مثلا یکهو یک عمه‌ی ندیده پیدا می‌کنم که اشراف‌زاده‌ای اسکاتلندی است و حالا مرده و وارث اموالش شده‌ام. یا مثلا قادر به سفر در زمانم و می‌روم قدیم‌ و به چند زن باردارِ مشخص چند گالن زعفران می‌خورانم تا سرنوشت تاریخ عوض شود. لای این خیال‌پردازی‌ها هم خیره‌ می‌مانم به چراغ شهرداری تا خواب من را ببرد. شب‌های بارانی یا مه‌آلود مخروط روشنی زیرش شکل می‌گیرد. شب‌های مهتابی نورش کمتر می‌شود. شب‌هایی که ماه نیست، می‌شود ملکه‌ی چهارچوب پنجره. اما هفته‌ی پیش زارت لامپش سوخت. تا الان هم هیچ کس از شهرداری نیامده تا عوضش کند.  این یک سال گذشته بهش عادت کرده‌ بودم. حالا فقدان و جای خالی‌اش روی دلم سنگینی می‌کند. من در برابر احساس فقدان، آدم ضعیفی هستم و نمی‌توانم آن را کنترل کنم. حتی جای خالی یک لامپ دویست وات .

یک دوستی دارم که برعکس من، سرگرمی‌اش فقدان است. مثلا اسمش نادر است. هر وقت کسی می‌آید خانه‌اش و همان‌طور که در حال معاشرت و نوشیدن و الخ هستند، یک عکس از مهمان و فضای مهمانی می‌گیرد. فردا که مهمانش رفت، از همان زاویه یک عکس هم از جای خالی‌اش می‌گیرد. دو عکس مثل هم، یکی با مهمان و دومی در فقدان مهمان. دو تا عکس را کنار هم می‌گذارد توی آلبوم. سال‌هاست که دارد این کار را می‌کند و یک آلبوم کلفت درست کرده و اسمش را گذاشته مجموعه‌ی فقدان. یک مازوخیست به تمام معنی. یک فصل بزرگ از این آلبوم هم مربوط می‌شود به مهشید. دوست دخترش که حالا دو سالی می‌شود که دیگر نیست. از تمام جاهایی که مهشید حضور داشته، یک عکس بدون او هم گرفته است. مهشیدی که با پیژامه‌ی سبز روی کاناپه ولو شده زیر نور آباژور با گیلاس شرابی توی دستش و دارد به چیزی که در کتاب توی دستش دیده، لبخند می‌زند. توی عکس کناری، همان کاناپه است و گیلاس خالی و آباژور و حتی همان کتاب که یک جایی از آن روزی بامزه بوده است. فقط مهشید  نیست و به جای آن نور اریب خورشید است که از پنجره تابیده روی کاناپه. فقدان مهشید. خب این چه کاری است مرد؟ بازی با جای خالی؟

امروز همین‌ها را به یک رفیق عزیزتر از جان گفتم. در واقع رفیقم این‌ها را یه یادم آورد. گفت که دیروز یک جدایی را تجربه کرده و در حال کشتی گرفتن با فقدان است. اما این رفیقم مثل نادر نیست. برعکس، تمام نشانه‌های حضور را پاک می‌کند. لیوان چای آخرین صبحانه که رد کمرنگ رژ لب صورتی‌ای روی آن مانده و قاشق و چنگالی که ضربدری روی هم تلنبار شده‌اند. شستن. خشک کردن. توی کابینت گذاشتن و در را بستن. برگرداندن صندلی‌ها به حالت قبل از حضور. پنجره‌ها را باز کردن تا سوز پاییز بوی عطر را با خودش ببرد آن‌ور شهر. در واقع مثل قاتلی عمل می‌کند که تک‌تک اثرهای جرم را می‌خواهد پاک کند تا ردی از حضور در آن‌جا باقی نماند. این را خودش گفت. من و رفیقم مثل هم هستیم. ما با فقدان فقط در خیال‌مان می‌توانیم بازی کنیم. نه در جهان واقعی. بر عکس نادر. نادر اگر کارگردان بود، حتما از آن‌هایی می‌شد که مثلا دوست داشت صدای خنده‌ی بچه‌ها را روی تصویر یک پارک متروک و خالی در زمستان بگذارد. حضور در برابر فقدان. اما اگر من کارگردان بودم اصلا پارک نمی‌رفتم. می‌نشستم روبروی یک دیوار سفید که نه حضور را منعکس می‌کند و نه فقدان را. فقدان فقط در ذهن من قابل افسار کردن است. پایش را بگذارد بیرون، با اولین جفتک دودمان را به باد می‌دهد. حتی اگر این نشانه در جهان بیرون بخواهد هسته‌ی زردآلویی باشد که شب قبل از فقدان خورده شده باشد.

خلاصه لامپ شهرداری سوخته است و چون من مثل نادر نیستم، یک هفته است روی پهلوی راستم نمی‌خوابم و پهلوی چپم افتخار تحمل سنگینی بدنم را دارد. با این‌که خوابیدن روی پهلوی چپ نفسم را تنگ می‌کند. اما بهتر از این است که خیره بمانم به قاب پنجره‌ی تاریک تا خوابم ببرد و خواب لامپ سوخته ببینم. به هر حال هر کسی یک روش برای مبارزه با فقدان دارد. روش من و رفیقم هم پاک کردن هر اثر جرمی است که یادآور حضور باشد. صبح زنگ می‌زنم به شهرداری. بهشان می‌گویم که لامپ سوخته و فقدانش دارد نفس من را تنگ‌ می‌کند. امیدوارم منظورم را بفهمند. والا.

۵۳۰

یک بار با رضا و زیبا تصمیم گرفتیم برویم سفر. کجا؟ پرتغال. ده ساعت پرواز کردیم تا رسیدیم. از کجا؟ من از نیم‌کره‌ی شمالی و آن‌ها از نیم‌کره‌ی جنوبی.  هفت سال بود همدیگر را ندیده بودیم. بوس و لیس و بغل کردیم  و بعد زدیم به جاده. یک جایی رسیدیم کنار دریا. مرغ دریایی بود. صخره بود. آفتاب بود. ابر بود. فضا شبیه به کاتالوگ بهشتی بود که پیامبری برای دعوت به دینش قرار بود آن را بین امت تخس کند چشم‌مان خورد به یک ماهیگیر که روی صخره‌ها داشت با ماهی‌هایی که گرفته بود ور می‌رفت. مثل عقاب رفتیم سراغش و سر کلام را باز کردیم. از کجا آمدی؟ از یکی از روستاهای دورافتاده‌ی شمال ایتالیا. برای چی آمدی؟ برای ماهیگیری. با چی ماهی می‌گیری؟ با نیزه. چرا ماهی می‌گیری؟ واسه خنده و تفریح. دو تا ماهی به ما می‌فروشی؟ هرگز. چرا؟ سه تا مجانی بهتون می‌دم. خب چرا؟ چون خوشم اومده ازتون. دمت هم گرم.

سه تا ماهی از جامعه‌ی ماهی‌های بدشانس اقیانوس اطلس را جدا کردیم و پیچیدیم توی حوله. روی ماه ماهیگیر را بوسیدیم و رفتیم. یک ساعت بعد، رضا لخت شد و با کارد افتاد به جان ماهی‌ها و فلس‌شان را گرفت و تمام محتویات شکم ماهی‌ها را خالی کرد. انگار که آن را برای اقامت حضرت یونس آماده کرده باشد. تمیز و مرتب. منقل را بار گذاشتیم و ده دقیقه بعد ماهی‌ها روی ذغال‌های گر گرفته، درازکش به گناهان‌شان اعتراف می‌کردند. بعد هم سفره و بشقاب و کارد و چنگال و یک بطری شراب محلی. ماهی‌ها هم بودند. با چشم‌های متعجب وسط سفره.

خوردن ماهی‌ها و شراب که تمام شد، ولو شدیم روی زمین. از سفره فقط سر ماهی‌ها مانده بود که کماکان متعجب بودند. من هم اگر به جای آن‌ها بودم، تعجب می‌کردم. مردی الدنگ از یک روستای پرتِ ایتالیا، با نیزه‌اش دو ساعت پرواز کرده و آمده پرتغال. رفته وسط آب و افتاده دنبال ماهی‌ها. چند تای آن‌ها را خفت کرده و شکارشان کرده است. بعد چند نفر آدم را دیده که از شمال و جنوب کره‌ی زمین، ده ساعت پرواز کرده‌اند و آمده‌اند دقیقا همان‌جا. الدنگ نیزه‌دار ازشان خوشش آمده و سه تا ماهی را داده بهشان. حالا ماهی‌ها کجا هستند؟ غوطه‌ور در شراب محلی در حال هضم شدن در شکم سه آدمِ سیر. هر کسی باشد تعجب می‌کند.

تقدیر این‌ها را کی نوشته است؟ در چه حالی بوده که تقدیرشان را نوشته است؟ اصلا کدام فیلم‌نامه‌نویسی توان مهیا کردن چنین تقدیری را دارد؟ تقدیرشان بوی زحم می‌دهد. فروشگاه حیوان‌فروشی وقتی می‌خواهد به ما یک ماهی گُلی بفروشد، نیم ساعت دستور عمل و توصیه و نصیحت می‌کند تا خدای نکرده ماهی‌ گُلی اذیت نشود. تقدیر این یکی را کی نوشته است؟ همان که تقدیر بالایی‌ها را نوشته؟ اگر این‌طور باشد که آینه‌ی عدالت زنگار می‌بندد. تصادف خیلی قابل توجیه‌تر از تقدیر است. لااقل آدم دلش نمی‌سوزد. نتیجه‌ی تصادف، سوگواری است و نتیجه‌ی تقدیر سوگواری و خشم.

بگذریم. خلاصه این ماهی‌ها، در زمره‌ی بدشانس‌ترین ماهی‌های اقیانوس اطلس بودند. حتی در سرزمین خودشان هم دفن نشدند. بقایای‌شان هم هزارها کیلومتر آن‌طرفتر تبدیل به کود شد. تعمیم بدهیم به انگوری که شراب شد و حشره‌ای که دفن شد و نفت شد و سوخت هواپیما شد. و یا درختی که ذغال منقل شد. همان درختی که می‌توانست کتاب شود. و نشد.