۵۴۲

من هر چقدر که از خرمالو تنفر دارم، در عوض انگور را دوست دارم. به نظرم لقب ملکه‌ی میوه‌ها را باید داد به انگور. عمر پربرکتی دارد. از دوران نوزادی که غوره است تا دوران کهولت که کشمش می‌شود. یا حتی وقتی که روح از پوستش خارج می‌شود و می‌رود در کالبد شراب. درد و بلایش بخورد توی سر خرمالو.

دیروز یک ظرف انگور با خودم آوردم سر کار تا بعد از ظهر ترتیبش را بدهم.  بعد از ناهار که سطح دوپامین پایین است و ناامیدی و خمیازه و کسالت از چهار جهت حمله می‌کنند به من. انگور حکم نورِ ته تونل را دارد و یک تنه با تمام این مصایب می‌تواند دست و پنجه نرم کند و من را به ساحل امن برساند.

ظرف را از صبح گذاشتم روی میز کارم. هر دقیقه چشمم بهش می‌افتاد و بزاق دهانم می‌پاشید بیرون. هزار بار دستم رفت سمتش تا درش را باز کنم و ترتیب انگورها را بدهم. اما جلوی خودم را گرفتم. ته مغزم مرد دیلاق و اخمویی زندگی می‌کند که جلوی من را این طور مواقع می‌گیرد. معتقد است که استفاده‌ی چیزهای خوب را باید نگه داشت برای زمان مناسب. یک جفت چرم دستکش دارم که چهار سال پیش خریدمشان. شبیه به دستکش‌ جیمزباند. یا شاهزاده‌ی موناکو. خیلی دوستش دارم. اما تا الان دیلاق اجازه پوشیدن‌شان را به من نداده است. الان حیفه. الان گِلی میشه. الان پاره می‌شه. همین است که دستکش‌ها مانده‌اند ته کمد و گوشه‌های آن رو به فرسودگی است و مقامش از شاهزاده‌ی موناکو رو به تقلیل است به سمت مقام فعلی بشار اسد.

دیروز لقمه‌ی آخر ناهار هنوز گلو را به سمت معده ترک نکرده بود که رییس بزرگ آمد توی اتاقم. زد روی شانه‌ام  و گفت: «دو دقیقه وقت داری بریم توی اتاقم و درمورد فلان چیز و فلان پروژه حرف بزنیم؟» من این دو دقیقه‌ها را می‌شناسم. این‌ها همان دو دقیقه‌هایی هستند که معادل گذاشتن کف دست روی بخاری داغ طول می‌کشند. تا ابد. گفتم بله. چاره‌ی دیگری نبود. آمدم انگور‌ها را با خودم ببرم. اما دیلاق گفت «انگور رو جلوی رییس و وقتِ حرف زدن در مورد فلان پروژه می‌خوای بخوری؟ حیفه». و نبردم.

دو دقیقه‌ حرف زدن شد پنج ساعت. وقتی برگشتم اتاقم، هوا تاریک بود. فقط کتم را برداشتم و رفتم خانه. انگورها ماندند روی میز. اصلا یادم رفته بودند. تا امروز صبح که برگشتم سر کار. انگورها از حال رفته بودند. یکی‌شان را گذاشتم توی دهانم و دیدم که مزه‌ی خرمالوی گندیده گرفته. تمام ظرف را برگرداندم توی سطل آشغال. چهار تا فحش دادم به دیلاق و خرمالو. انگورها در هر حالتی پربرکت هستند الا وقتی که فراموش بشوند.  لعنت به دیلاق. وقت مناسب برای خوردن انگور همین وقت بود. نه بعد از ناهار.

۵۴۱

همین آخر هفته که گذشت دعوت شده بودیم تولدِ دخترِ دوستم. کادو خریدیم. یک کارت تبریک هم گرفتیم که روی آن بنویسیم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بچسبانیم گَلِ کادو. وظیفه‌ی نوشتن پیام تبریک هم افتاد گردن من. چرا؟ چون به اشتباه شهرت خوش‌خطی را با خودم یدک می‌کشم. توی ذهنم با خودم قرار گذاشتم تا بنویسم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بعد هم دو سه پاراگراف نظم و نثر و حدیث و آیه بنویسم و آرزوهای درخشان بکنم و الخ. نگران بودم که نکند این مثنوی هفتاد من روی کارت جا نشود و مجبور بشوم یک ورق آ-چهار هم الصاق کنم به کارت. پروژه را شروع کردم. چهار کلمه‌ی اول را نوشتم. عینِ عزیز شبیه به همه‌ی حروف بود الا عین. کلمه‌ی تولدت، کج و زشت شد. کاف مبارک را به نامبارک‌ترین شکل ممکن نوشتم. فاصله‌ی بین کلمات از هیچ قاعده‌ای پیروی نمی‌کرد. انگار یکی موقع سواری گرفتن از ترن هوایی پارک ارم کارت را نوشته است. بدخط و شلخته و بی‌ریخت مثل سربازان طالبان. همین شد که پروژه را با همین چهار کلمه و یک علامت تعجب در آخرِ آن تمام کردم. علامت تعجبی که واقعا از خط بد من تعجب کرده بود.

خیلی هم خودم را نمی‌توانم ملامت کنم. هجده سال است که مهاجرت کرده‌ام و یادم نیست که آخرین بار کی با قلم، فارسی نوشته‌ام. قبلا لااقل محبور بودم که گوشه‌ی روزنامه را پاره کنم و اسم و تلفنم را بنویسم رویش و بدهم دست فرشتگان روی زمین. یا نامه بنویسم و بزنم به تابلوی اعلانات ساختمان که مثلا «آقای صادقی لطفا آشغال‌هات رو از طبقه سوم پرت نکن توی کوچه». یا برای رییس محترم شعبه‌ی فلان بانک فرم افتتاح حساب را پر کنم جهت باز کردن تنها حساب خالی شهر. اما حالا چی؟ هیچ.

قبلا کلاس خطاطی می‌رفتم. همین‌جا نوشته بودم که سیزده چهارده ساله بودم که پدرم یک چیزی انگار در طالعم دیده بود و تصمیم گرفته بود که خطاط شوم. که البته آن‌جا عاشق بهاره شدم و کلا موضوعیت کلاس از سمت خوشنویسی رفت سمت بوسیدگی. بعدها که آمدیم تهران باز هوس خطاطی زد به سرم و رفتم شدم شاگرد آقای رضوانی که دکان قاب‌سازی داشت. دکان که نه. یک زیر پله بود برِ خیابان ستارخان که هشتاد درصدش پرشده بود با قاب عکس و بیست درصدش هم با میز و صندلی و خودِ آقای رضوانی. یک صندلی برای من می‌گذاشت توی پیاده‌رو، دمِ در دکان (همان زیرپله). می‌نشستم آن‌جا، زیر دست و پای آدم‌های پیاده و موتوری‌ها و وانت‌هایی که برای خالی کردن بارشان باید می‌آمدند توی پیاده‌رو. همان‌جا قلم می‌زدم و کاف و عین و الف را تمرین می‌کردم. که خب، دو ماه بعد رضوانی دکانش را بست و رفت شاهرود.

خلاصه فهمیدم که دست‌خطِ فارسی‌ام رو به اضمحلال است. اگر بخواهم دراماتیک نگاهش کنم باید بنویسم که بخشی از هویتم در حال لرزیدن و فرو ریختن است. اما دراماتیک نگاهش نمی‌کنم و فقط می‌گویم که دست‌خطم رو به زوال است و باید کاری برایش بکنم. یادم هست که دوران پارینه‌سنگی یک چیزی بود به نام پِن‌پَل. ترجمه‌اش کرده بودند دوست مکاتبه‌ای. که آدم‌ها به آدم‌های ناشناس دیگر نامه می‌فرستادند جهت یادگیری زبان و فرهنگ و آیین. من هم این کار را کرده بودم. چند بار نامه فرستادم که هیچ وقت جوابی دریافت نکردم. احتمالا یا طرف مقابل اصلا نفهمیده چی نوشتم. یا اصلا زندگی یک نوجوانِ اهوازی که بیشتر از پل‌سفید و لیدا و بیتا و شلنگ‌آباد حرفی برای گفتن ندارد، جذابیتی براش نداشته است. گشادی پستچی هم ممکن است دخیل بوده باشد که البته در این موضوع دخول نکنیم بهتر است. شاید الان راهکار درست این باشد که آدم ناشناسی را پیدا کنم و برایش به فارسی نامه بنویسم و پست کنم. به همان روش پارینه‌سنگی. برایش روزمرگی‌هایم را بنویسم. که امروز صبح بیدار شدم و فلان کردم و فلان دیدم و فلان خوردم. البته زندگی کارمندی من جای چندان تنوعی در نامه‌ها باقی نمی‌گذارد و تکراری خواهند بود. مثل مشق‌های تنبیهی که آدم را مجبور می‌کردند صد بار از روی جمله‌ی غلط بنویسد تا به غلط کردن بیفتد.

اما نه. برای بهاره نامه می‌نویسم و بهش می‌گویم که چطور جلوی میرعماد شدن من سد شده است. یا برای مهندس خندان نامه می‌نویسم و دلایل مهاجرتم را برایش با خط خوب می‌نویسم و حتما اسم خودش را می‌گذارم برای اولین دلیل. یا برای راننده تاکسی‌ای که با ماشین پدرم کوبیدیم بهش و وقتی پیاده شد اول پرسید «چیزیتون‌ نشد که؟» تازه مقصر هم ما بودیم. برای تمام آدم‌هایی که حضور کوتاه اما تاثیرگذاری در زندگی‌ام داشته‌اند نامه می‌نویسم. آن‌قدر کوتاه که فرصت نکرده‌ام بهشان بگویم از این تاثیرگذاری. چه خوب و چه بد. این بهترین راه برای نجات این هویت رو به اضمحلال است.

۵۴۰

جانانم!
بی‌هوا تصمیم گرفتم تا برایت بنویسم. به هر حال تو پیامبری بودی که نامعتقدترین مردِ روی زمین به عشق را به عشق معتقد کردی. کاری که هر کدام از دیگر پیامبران برای آن خون ریختند. کتاب آوردند. بت شکستند. تصلیب شدند. نیل را دو نیم کردند. اما تو تنها پیامبری بودی که هیچ شق‌القمری نکردی. پیامبری بودی که غار حرا و محل نزول آیاتت، صرفا چشم‌هایت بود. چشم‌هایی که این مرد بی‌اعتقاد را به زانو درآورد.

جانانم!
برایت می‌نویسم تا خودم را درمان کنم. می‌دانی که تو هم دردی و هم درمانی. هم نوری هم تاریکی. هم بودنت زندگی است و هم نبودنت مرگ. هم دمی و هم بازدم. هم حیات‌دهنده‌ای و هم حیات‌گیرنده. جمع اضدادی هستی که در دل من جمع شدی. اضداد طوفان به پا می‌کنند. مثل جریان هوای گرم و سرد. که به هم می‌پیچند و زمین و آسمان را به هم می‌بافند. تو پیامبری هستی که با چشم‌هایت طوفان به پا کردی. بدون خونریزی. بدون آیه و تصلیب و عصا و شق‌القمر. فقط چشم‌هایت.

جانانم!
از نوشتن برای همه دست کشیده‌ام. آدم وقتی ایمان آورد و اهلی شد، خودش و کلماتش را باید فقط قربانی پیامبرش کند. تو شمس منی. تو تنها خورشید منظومه‌ای هستی که من در گوشه‌ی ساکت آن هستم. تنها چشمه‌ی نور و گرما. گرمایی که می‌تواند آن‌قدر سوزنده ‌شود که تحملش از توان من خارج است. اما چاره چیست؟ تو تنها چشمه‌ی لایتناهی نوری. چشمه‌ای که گاهی وقت‌ها خودش را از من منع می‌کند. تاریکی. این منع شدگی و این تاریکی از سوزندگی نور تو هم سوزنده‌تر است. تو هم نوری و هم تاریکی. جمع اضدادی. اندوه بزرگی‌ست چه باشی، چه نباشی.

جانانم!
من اهلی توام. من پیرو هیچ پیامبر دیگری نمی‌توانم باشم. من هیچ دینی به جز دین تو را قبول ندارم. چشم‌های من زیر نور هر خورشید دیگری، کورند. نمی‌بینند. حیات هر حیاتی در این‌جا که تو خورشیدش هستی بسته است به نور تو. تو حیات و مماتی. تو بودن و نبودنی. چشمان تو حیات من است. حیات من در نور چشمان توست.

۵۳۹

بعضی روزها مثل امروز -سرِ کار- در معرض آماج حملات ایمیلی قرار می‌گیرم. هر چهار دقیقه کامیپوترم یک دیلینگ می‌کرد که یعنی ایمیل جدید آمد. هنوز در جواب ایمیل قبلی ننوشته بودم که «با عرض سلام و خسته نباشید…» که صدای دیلینگ بعدی بلند می‌شد. از هشت صبح این بمباران شروع شد تا دم غروب. زرت و زرت ایمیل وارده. فحوای هیچ کدام از این ایمیل‌ها هم «ملالی نیست جز دوری شما» نبود. همه ملال داشتند و طلب. این را بفرست. اون کجاست؟  چقدره؟ چند تا؟ چرا؟ تا به کی؟

حالا که این چهار خط را می‌نویسم به اندازه کل عریضه‌هایی که ناصرالدین‌شاه در طول پنجاه سال پادشاهی‌اش پاسخ داد، من امروز ایمیل جواب داده‌ام. ساعت از ده شب گذشته و هنوز دوازده ایمیل خوانده نشده مثل دوازده میمون هار و گرسنه‌ی پشت میله‌های قفس به من خیره شده‌اند و منتظرند تا موزشان را بهشان بدهم. اما کور خوانده‌اند. من جواب این‌ها را نمی‌دهم. چون شب دیر وقت است. چون می‌دانم که صاحب این عریضه‌ها خوابند و آدم خواب، انتظار چندانی ندارد. اصلا همین است که من شب‌ها را دوست دارم. چون آدم‌ها می‌خوابند و دست از سر من برمی‌دارند. شب مخفی‌گاه من است.

کاش می‌شد آدم سهمیه‌ی روزانه‌ی مخفی شدن داشته باشد. مثلا یکی از حقوق مدنی انسان این باشد که روزی بتواند دو ساعت گم بشود و هیچ کس دنبالش نگردد. بیست سال پیش نیما مقدمِ الدنگ سرم کلاه گذاشت و پول‌هایم را خورد. این را هزار بار همین‌جا نوشتم که شاید بالاخره یکی او را بشناسد و خبر بدهد که کجاست و من بهش مژدگانی بدهم. که تا حالا آن یک نفر پیدا نشده است. اما حالا یک چیز دیگر می‌خواستم بگویم. خواستم بگویم وقتی که پول‌ها را خورد، حس کردم رسیده‌ام به لبه‌ی تاریک جهان. حوصله‌ی هیچ آدمی را نداشتم. نه حوصله‌ی راهکار، نه حوصله دلداری و نه حوصله‌ی دلقک‌بازی جهت تلطیف فضای سنگین دفتر کار. همین ‌شد که می‌رفتم توی کمد دیواری اتاق کارم، درش را می‌بستم، روی کارتن خالی مانیتور ال‌جی می‌نشستم و در تاریکی خیره می‌شدم به تاریکی. جواب هر کسی که صدایم می‌کرد را هم نمی‌دادم. چرا؟ گفتم که. چون حوصله‌ی هیچ کس را نداشتم. فقط آرزو می‌کردم که کاش یک گربه‌ی خسته ‌داشتم و می‌گذاشتم روی پایم و آرام  دست می‌کشیدم روی کمرش. خوبی گربه همین است که خواسته‌ی چندانی ندارد و حق مدنی انسان را برای گم شدن، به رسمیت می‌شناسد. البته بیشتر دوست داشتم آلکاپون می‌بودم و همانطور که گربه را نوازش می‌کردم به نوچه‌هایم دستور می‌دادم تا مقدم را پیدا کنند، پول‌هایم را پس بگیرند و خودش را هم جر بدهند. که خب از این شرایط حتی گربه‌اش را هم نداشتم. اما در عوض آن کمد را داشتم که در آن مخفی بشوم. که اگر نداشتم احتمالا بابت آشفتگی فکر و خیالم، حتما یک نفر را از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم پرت می‌کردم توی خیابان ستارخان.

بگذریم. من از این‌که کائنات طوری سرهم شده که زمین به دور خودش بچرخد و اجازه بدهد تا چند ساعتی نور به نصف کره‌ی زمین نتابد و آدم‌ها مجبور بشوند بخوابند، خرسندم.  البته بهتر این بود که بشر کنار این همه قانون من‌درآوردیِ اجتماعی-اخلاقی که برای خودش جفت و جور کرده است، قانون مدنی حق گم‌شدن موقت (و بلکم دائم) را هم اختراع می‌کرد. اصلا وصلش می‌کرد به یکی از فرامین لازم‌الاجرای خدا. مثلا « التخفّی وَاجِبٌ».

به امید روزی که وقتی یکی مثلا پرسید «ارسلان کو؟»، آن یکی دیگر جواب بدهد که «پیش پاتون رفت دو ساعت گم بشه. امری هست بگید، من در خدمتم.»

۵۳۸

این روزها هوا خیلی سرد شده است. مثلا ده درجه زیر صفر. برای من که اهواز بزرگ شده‌ام، این دما «خیلی سرد» است.  از آن جور سرد‌هایی که باعث می‌شود نشانه‌های اختلاف طبقاتی شروع کند به جوانه زدن. این که بی‌خانمان‌های توی پیاده‌رو پتو‌های گُل‌دار بیشتری روی کول‌شان می‌اندازند و مثل روزهای شورش، هر کجا یک کپه آتش روشن می‌کنند تا یخ نزنند. از آن طرف هم آدم‌های سعادت‌مند که بی‌صبرانه منتظر این سرما بوده‌اند. تا پالتو‌های پوست خرس و پلنگ‌ و سمور‌شان را از ته کمد بکشند بیرون و هماهنگ کنند با چکمه‌های چرمی‌ای که از پوست گاوهای خوشبختِ مراتع سرسبز آلپ درست شده‌اند. تا در همان پیاده‌روها با احتیاط از کنار آتش رد بشوند و قدم بزنند. کلا زمستان فصل رویش درخت اختلافات طبقاتی‌ است. وگرنه بهار که هوا معتدل است و شرت و رکابی به سختی می‌توانند طبقه‌ی اجتماعی آدم را نمایش بدهد.

اصلا چی شد که به این‌جا رسیدم؟ فقط می‌خواستم بنویسم که هوا امروز خیلی سرد است و اول صبح توی اتوبان، در آن سرما و ترافیک، چرخ عقب یک ماشین نقره‌ای پنچر شده بود و زده بود کنار. همان‌طور که آرام از کنارش رد شدم، مردِ راننده‌ را دیدم. از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب. لابد بابت بیرون کشیدن جک و آچار چرخ و زاپاس. بیشتر ندیدم و ترافیک هلم داد و ازش رد شدم.  از آینه بغل فقط بخار را می‌دیدم که از هفت سوراخ بدنش می‌زد بیرون. بعد هم دور شدم و مرد و ماشین و بخار در افق نقطه شد. لعنت به ترافیک که آدم را هل می‌دهد به جلو. کاش همان‌جا می‌زدم کنار و می‌پریدم بیرون و کمکش می‌کردم. البته خیالم پیاده شده و رفت کمک آن بزرگوار. مثلا آقای شازندی. تا رسیدم پشت میز‌ کار و لیوانم را تا لوزه پر کردم قهوه و تا جواب ناتاشا را دادم که فلان کن و فلان نکن، خیالم مشغول کمک کردن به آقای شازندی بود.

از ماشین پیاده شدم. شازندی خیلی لاغر و ناتوان بود و صبحانه هم نخورده بود. جانِ بیرون کشیدن لاستیک زاپاس از توی صندوق عقب را نداشت. آرام زدم پشت کمرش که یعنی نگران نباش. دو نفری لاستیک را گرفتیم و کشیدیم بیرون. جک انداختیم زیر ماشین و یک سمتش را دادیم بالا. ماشین شد مثل سگی که یک پایش را داده بالا و دارد پای نهال سیب می‌شاشد. بعد چرخ را عوض کردیم. موقع خداحافظی دست کرد توی جیبش و یک کارت ویزیت کشید بیرون و داد دستم. آقای شازندی، مدیر عامل فلان. گفت تو آدم خوبی هستی. جمعه ظهر بیا به این آدرس تا با هم ناهار بخوریم. کمی تعارف بی‌معنی کردم که نه بابا و وظیفه‌ام بوده و این‌ها. اما زود تسلیم شدم.جمعه رفتم دفتر آقای شازندی.

دیگر بیشتر نگویم. که کی آن‌جا بود و چه کردیم و نکردیم و چه خوردیم و نخوردیم. اما همین را بگویم که خوش گذشت. خیال من یک اسب وحشی و آزاد در دشت‌های بابونه است که نیم بشکه عرق خالص کشمش خورده است. افسار ندارد. اسبِ مستی که بال دارد و می‌پرد. من و شازندی و چند نفر دیگری که آن‌جا بودند را سواری می‌دهد. می‌برد به جهانی که دروازه‌‌ی بلندش را فقط لگد یک اسب عضلانیِ مستِ بالدار می‌تواند باز کند. آن‌جا همه چیز آزاد است. ترافیک نیست. چرخ ماشین را با هم عوض می‌کنند. زمستان مثل بهار معتدل است. اتفاقات مثل یک پازل آسان ساخته می‌شود که برای یک بچه‌ی سه ساله طراحی شده است. نه یک پازل ده هزار قطعه‌ای که از همان اول دویست و چهل قطعه کم دارد. همه چیز مثل فیلم‌های آبگوشتی رقم می‌خورد. قابل پیش‌بینی. قابل تاویل. سرراست. با انسان‌های پلیدی که به راحتی شکست‌پذیرند. و آدم‌هایی که از ترس دیده نشدن دندان‌های خراب‌شان جلوی خنده‌شان را نمی‌گیرند. من اگر این اسب بالدارِ مست را نداشتم، در جهان واقعی تا حالا حتما نابود شده بودم.

۵۳۷

باز رسیدم به ماه دسامبر و کنفرانس سالانه‌ای که باید در آن حضور پرشوری به عمل برسانم. هر سال تمام آدم‌هایی که کارشان ساختن خیابان و کوچه و پل است جمع می‌شوند دور هم. بابت این کنفرانس. دو هزار مهندس با ‌پیراهن‌های چهارخانه و شلوارهای خاکی رنگ و لبخند‌های ده سانت به بالا. درباره‌ی جاده‌ و پل‌ حرف می‌زنند و با هم شماره‌ی تلفن و ایمیل رد و بدل می‌کنند به امید این‌که شاید پروژه‌ا‌ی جدید بگیرند و یک صفر به صفرهای حساب بانکی‌ شرکت‌شان اضافه کنند. من هم باید بروم. رئیس بزرگ مثل سگ‌های تازی رها‌یمان می‌کند توی این جنگل به دنبال شکار پروژه. هر سال از اول پاییز کاسه چه کنم می‌گیرم به دستم که چطور مراسم شکار را بپیچانم؟ کرونا بگیرم؟ بروم توی انباری و در را از داخل قفل کنم و کلید را قورت بدهم و تا روز بعد از کنفرانس دستشویی نروم؟ پرواز مستقیم بگیرم به مشهد و خودم را ببندم به ضریح تا شاید ضامن آهو، ضامن من هم بشود؟ که البته هیچ راهی پیدا نمی‌شود. باید رفت.

هر وقت می‌روم آن‌جا، حس تنهایی مثل یک فیل فربه می‌نشیند روی سینه‌ام. البته «تنهایی» عبارت درستی نیست. چون من آن دو هزار مهندس را تقریبا می‌شناسم و هر کدام‌شان را که می‌بینم از سر آشنایی دمی برای هم تکان می‌دهیم. پس تنها نیستم. عبارت درست‌تر این است: من آن‌جا غریبم. حس غربت و حس تنهایی در فرهنگ لغات من یکی نیست. من بین آن همه چهره‌ی آشنا، غریبم. تنهایی برای من یک عموی آبله‌رو و زشت اما پولدار است که خرج من را تقبل کرده است. با این‌که شاید ظاهری زشت داشته باشد اما گاهی به او محتاجم. بودنش لازم است. اما غریبی این‌طور نیست. غریبی همان عموی زشت و آبله‌رو است که دست برقضا ورشکسته و الکلی شده و می‌خواهد آویزان من باشد. 

مثلا در باب تنهایی این‌که من تابستان امسال تصمیم گرفتم برای یک هفته بروم سفر. تنها. به کشوری که قاره‌ای دیگر بود، تا حالا آن‌جا نرفته بودم و هیچکس را آن‌جا نمی‌شناختم. زبان‌شان را هم حتی بلد نبودم و برای خریدن یک بطری آب باید دویست ژول انرژی مصرف می‌کردم. به معنای واقعی تنها. اما در این تنهایی لحظاتم باکیفیت بود و خرسند و سعادتمند بودم. با در و دیوار و آسمان و ساختمان و ابرها ارتباط گرفته بودم. حس می‌کردم در آن روزها باید آن‌جا باشم. آن شهر من را پذیرفته بود و خودم را هماهنگ با آن حس می‌کردم. همان که عباس آقای کیارستمی می‌گفت. که «تنهایی باشکوه است و این امکان را به تو می‌دهد که هر جایی باشی. این‌که همان‌طور که درخت در تنهایی درخت‌تر است، آدم هم در تنهایی، آدم‌تر است». همین است که من تنهایی-این عموی سخاوتمند-را دوست داشتم و به آن احترام می‌گذاشتم. تنهایی یک کیفیتِ قابل بهره‌برداری است.

اما امان از غربت. از این عموی الکلیِ ورشکسته که دهن آدم را مورد عنایت قرار می‌دهد. مثلا یک موجود فضایی به اسم ظهراب از یک کره‌ی دیگر بیاید و سفینه‌اش تسمه پروانه پاره کند و مجبور به فرود اضطراری شود وسط میان ونک. حس ظهراب بعد از پیاده شدن از سفینه و قرار گرفتن بین دو هزار آدمی که حلقه زده‌اند دورش، حس غربت است و نه حس تنهایی. ظهراب تنها نیست. ظهراب غریب است. چون جای ظهراب اصلا آن‌جا نیست و دست سرنوشت و کیفیت پایین تسمه پروانه او را انداخته وسط میدان ونک. 

دارم خودم را می‌کوبم به در و دیوار تا بگویم حال و حوصله کنفرانس را ندارم. اصلا شاید بروم به رئیسم همین‌ها را بگویم. مثلا بهش بگویم حضور من در کنفرانس، مثل حضور نخود است در املت. نخود در املت غریب است. جای نخود در آش است. حتی اگر فقط یک نخود در قابلمه‌ی آش بیاندازیم. یک ظهراب تنها در کره‌ی خودش سعادتمندتر از یک ظهراب فرود آمده در میدان ونک است بین دو هزار نفر تماشاچی. تو را به این نور آفتاب پاییزی که از پنجره کج افتاده روی فرش، قسم می‌دهم که من را نفرست به این کنفرانس. من آن‌جا خیلی غریبم. اجازه بده وقتی همه‌ی شما رفته‌اید برای شکار، من به تنهایی این‌جا بمانم. من نمی‌خواهم نخودِ وسط املت باشم رئیس. 

۵۳۶

شش ماه و خرده‌ای می‌شود که ساعت مچی‌ام خوابیده است. عقربه‌ها سرِ ساعت هشت و بیست دقیقه متوقف شده‌اند. چرا باطری‌اش را عوض نمی‌کنم؟ چون این ساعت اصلا باطری ندارد و با حرکت مچ دست شارژ می‌شود. چرا تعمیرش نمی‌کنم؟ چون هزینه‌ی تعمیرش کمی کمتر از قیمت خودش است. چرا ساعت جدید نمی‌خرم؟ چون ساعت را صاحبِ زلف مشکین به من هدیه داده و وظیفه‌ی این ساعت بیشتر از این‌که یادآوری زمان باشد، یادآوری صاحب آن زلف مشکین است. همین است که شش ماه خرده‌ای است که ساعت روی مچم به خوابی عمیق فرو رفته است.

شکایتی هم ندارم. اصلا حق عقربه‌های ساعت است که بعد از این همه سال بی‌صدا دویدن دنبال همدیگر و بازیچه‌ی دست زمان شدن، حالا بایستند و به خوابی عمیق فرو بروند. حالا نوبت زمان است که دنبال این عقربه‌ها بدود و خودش را با آن‌ها تطبیق دهد. خیلی هم سخت باید باشد. زمان هر دوازده ساعت فقط یک بار می‌تواند با عقربه‌ها هماهنگ می‌شود. ساعت هشت و بیست دقیقه. اصلا لابد یکی از دلایل دیگری که ساعت را هنوز به مچم می‌بندم همین است. لاکردار درس آزادگی داده. شش ماه و خورده‌ای پیش‌تر، ساعت هشت و بیست دقیقه، احتمالا عقربه‌ی کوچک به عقربه‌ی بزرگ تشر زده که گور بابای زمان و تکانِ مچِ دست آقای عطار و گردش زمین به دور خورشید و تقویم جلالی و ابر و باد و مه و غیره. من دیگر از جایم تکان نمی‌خورم. از حالا به بعد کائنات باید به دور من بگردند و برسند به زمانی که من می‌گویم. هشت و بیست دقیقه. احتمالا عقربه‌ی بزرگ هم همانجا دست از خدمت کشیده و زیر لب زمزمه کرده که:
مهتاب به نور دامن شب بشکافت   | می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت.

۵۳۵

آن جمعه‌ صبح که قرار بود از خانه‌ی کوچه‌ی هشتم اسباب‌کشی کنیم و برویم چهار کوچه بالاتر. که من و پدرم سوار پیکان سفید شدیم و رفتیم سر فلکه‌ی‌ دوم آریاشهر. که کارگر پیدا کنیم تا تیر و تخته‌ها را جابجا کنند. آن‌جایی که کارگرها مثل مورچه‌های دور قند، انبوه شدند دور پیکان و سرهای‌شان را از هر چهار پنجره آوردند داخل. که پرسیدند کارگر می‌خواهید؟ که بابا هنوز نگفته بود آره، درهای ماشین باز شد و شش نفر روی صندلی عقب خرماچین شدند. مثل شش پرانتزِ بازِ کنار هم. حتی دو نفر در جلو را باز کردند و خیز برداشتند که بشینند روی پای من. که بابا تشر زد بهشان «پدرآمرزیده‌ها، اسباب کاخ ناصرالدین شاه رو نمی‌خواهید بکشید… دو نفر کافیه». که مجبور شدیم لاغرها را به زور پیاده کنیم و فقط دو تا با بنیه با خودمان ببریم. که عدالت در آن‌ جمعه معنی نداشت. که بابا وانت یکی را قرض کرد تا اسباب‌ها را با آن جابجا کنیم. ده بار وانت را پر کردیم و از هشتم رفتیم به خانه‌ی جدید. که من سر ظهر رفتم کبابی مددی و پنج پرس کوبیده خریدم با برنج. بی دوغ که چرت‌مان نگیرد. که کفش‌های‌شان را درآوردند تا کباب بخورند. که جوراب‌های‌شان سوراخ بود و پاها بوی جنازه‌ی گاو ده روز مانده کنار جاده‌ی سوسنگرد را می‌داد. که تا پنج عصر اسباب کشیدن کش آمد. که کارگرها برای بریدن این کش، اسباب را مثل زنی که چمدان شوهر خیانت‌کارش را از پنجره پرت کند بیرون، پرت می‌کردند توی وانت. که سری آخر وانت پر شد و یک مبل جا نشد. که کارگرها قانع‌مان کردند تا آن را ببندیم بالای همه‌ی وسایل. که بابا گفت: «می‌افته» و کارگر گفت با طناب می‌بندیمش. و بستند همانطور که عیسی را به صلیب بستند. بعد جای یکی از کارگرها نشد و چرید بالا و نشست روی مبل مصلوب. که بهش گفتیم نترس یواش می‌رانیم. که بابا هم یواش راند اما فیزیک کار خودش را کرد. بلوار گلاب را که دور زدیم، گریز از مرکز دست کارگر را گرفت و پرتش کرد توی خیابان وسط شمشاد‌ها. که مبل هم افتاد روی کارگر. که کارگر سالم ماند اما پایه‌ی مبل شکست. که خدا را شکر کردم. هم بابت این‌که پای کارگر نشکست و هم بابت این‌که من راننده نبودم. که اگر بودم حتما مقبره‌ام در بلوار گلاب بنا می‌شد. که به خیر گذشت. که شب مادرم-تاج سرم- یک چیزی سر دستی درست کرد و داد کارگرها ببرند برای شام‌شان. که ما هم خوردیم. که لای اسباب ریخته شده‌ وسط اتاق پذیرایی بساط چای راه انداختیم و با شیرینی خانه خوردیم. که بابا زد پشت کمرم و گفت خسته شدی مرد. که همان‌جا لای اسباب‌ها خوابیدیم.

من دلم برای آن‌ جمعه واقعا تنگ شده است.

۵۳۴

چرا حالا که شب به نیمه رسیده و من مثل سربازی تیرخورده‌، از فرط خواب تلو تلو می‌خورم، باید یاد این خاطره‌‌ی بی‌اهمیت بیفتم؟ یک بار رفته بودیم سفر. با ماشین. شب سوم رسیدیم به یک شهر خلوت که سگ در آن پر نمی‌زد. البته ساعت یک صبح بود. گرسنه بودیم. فقط یک عرق‌فروشی باز بود. آبجو سفارش دادیم و قارچ تفت‌داده و لیموترش. چیز بیشتری نداشت. خدا را شکر کردیم. زن پا به سن گذاشته‌ای هم آن‌جا بود که به گمانم یک دبه‌ی چهار لیتری را  کامل نوشیده بود. مست و ملنگ. چرخید و آمد نشست کنار ما. بی‌تعارف. بعد به شکل خودجوش شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگی‌اش. این‌که سی سال پیش در همین میکده‌ با شوهرش که راننده کامیون بوده آشنا شده و این‌که پارسال شوهرش با موتور تصادف کرده و مرده. این‌که هنوز می‌آید این‌جا به امید این‌که یک بار بالاخره در میکده باز بشود و شوهرش بیاید داخل و بگوید من زنده‌ام و تصادف یک شوخی پشت‌وانتی در حد دوربین مخفی بوده و الخ. خیلی حرف زد. از زمان مهدکودکش تا همین دو ساعت قبل از رسیدن به میکده. واو ننداز.

ترکیب عجیبی بود. ترکیبِ آبجو و قارچ و لیمو و زنی که تا خرتناق مست بود و یکی از شیشه‌های عینکش گم شده بود و روایت زندگی‌اش که انگار ترکیبی از فیلم ترمیناتور بود و کیک محبوب من. هفت هشت سالی از آن شب گذشته. بزرگوار با آن مصرف بالای الکل، احتمالا تا حالا درِ یکی از میکده‌های بهشت را باز کرده و به شوهرش سلام داده و رفته به دیار باقی. اگر این‌طور باشد، یعنی یک روایت جذاب مرده و هیچ کس دیگر به آن دسترسی ندارد. انگار که تنها نسخه‌ی یک کتاب خوانده نشده بیفتد توی تنور نانوایی و جزغاله بشود.  همین شد که خواب از سر من پرید. دفن شدن روایت‌ها.

یکی از فتیش‌های من هم همین شنونده بودن روایت آدم‌هاست. از قدیم هم همین بوده است و همیشه آرزو می‌کردم شغلم طوری باشد که این امکان را به من بدهد. اما چه کاره شدم؟ مهندس. شنونده چه روایت‌هایی هستم؟ در بهترین حالت، اعتراض مردم از سیستم فاضلاب یا شکایت از ترافیک کوچه‌ی فلان. چه کاره دوست داشتم بشوم؟ مثلا دوست داشتم آن زمانی که مردم برای هم نامه می‌فرستادند، شغلم پست‌چی بود. یک پست‌چی بی‌شرف و بی‌اخلاق. صبح به صبح نامه‌ها را از اداره تحویل می‌گرفتم و سوار ماشین می‌شدم و می‌رفتم یک جایی خارج از شهر. زیر درخت کُنار، چای می‌خوردم با خرما مضافتی. هم‌زمان تک تک نامه‌ها را باز می‌کردم و داستان آدم‌ها را می‌خواندم. بعد در پاکت‌ها را با تف یا سریش می‌بستم و آخر شب می‌رساندم دست صاحب‌شان. می‌بینید؟ خیلی هم بی‌شرف و بی‌اخلاق نیستم.

یا مثلا یک کشیش کاتولیک بی‌شرف و بی‌اخلاق می‌شدم. سه شیفت توی کلیسا کنار اتاقک اعتراف می‌نشستم و چای و خرما مضافتی می‌خوردم و به اعترافات مردم معمولی گوش می‌دادم. به گناهان‌شان که حتما جذاب‌ترین بخش زندگی‌شان است. حتی شاید داستان‌هایشان را می‌نوشتم و بعد از مردن‌شان چاپ می‌کردم. هر کدام از این آدم‌ها معمولی یک کتاب منحصر به فرد است که هیچ نسخه‌ی دومی از آن وجود ندارد و قبل از افتادن در تنور شاطر، باید از آن کپی گرفت. من داستان ابرقهرمان‌ها و آدمهای مشهور را دوست ندارم. به درد من نمی‌خورند. من داستان آدم‌های معمولی را دوست دارم. چون خودم معمولی‌ام. داستان زندگی جورج واشنگتن به درد کجای من می‌خورد؟ من داستان یک مهندس فاضلاب را می‌خواهم بشنوم که نیمه‌ی تاریک ذهنش پر از هیاهوست و هیچ کس از آن خبر ندارد. من دوست داشتم نجات‌غریق روایت‌ها باشم. هر وقت کسی می‌میرد، انگار ستاره‌ای در آسمان تاریک خاموش می‌شود. حالا چطور داستان آن درخشش را ثبت کنیم؟  همین ماجراست که من را مغبون می‌کند.

اصلا باید یک اداره‌ی روایات تاسیس کنند. اسمش را هم بگذارند سازمان حفاظت روایات (سحر). مردم به اجبار باید بروند سحر و روایت‌شان را آن‌جا ثبت کنند. مثل اظهارنامه‌های مالیاتی. هیچ روایتی دیگر نمی‌میرد. اصلا خودم باید این سازمان را راه بیندازم. به عنوان شغل جانبی. می‌شوم یک مهندس بی‌شرف و بی‌اخلاق که نیتش خیر است. شنیدن روایت به نیت حفاظت از آن‌ها. چه کسی بدش می‌آید که ستاره‌اش در دل آسمان تا ابد سو سو بزند و ردش باقی بماند؟ مردیم از بس داستان موفقت و شکست گاندی و کلینتون و کاوه گلستان و چرچیل و بنی‌صدر را دوره کردیم. من  به دنبال داستان زندگی یک خیاط تنها هستم که ته یکی از بن‌بست‌های نظام‌آباد زندگی می‌کند. معمولی.